eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 2⃣ تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞 مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون می‌دونن😍 اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭 مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده‌ای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه می‌کنم😊 آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بال‌های لارا رو قرمز کرد🐞 لارا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید😃 و لحظه شماری می‌کرد تا زودتر صبح بشه و بال‌های قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه3⃣ صبح که شد، لارا 🐞 با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه🦋 رو دید. سلام بلندی کرد و گفت: سلام امروز قشنگ شدم؟😄 پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟🤔 لارا گفت: منم لارا💛 خانم پروانه🦋 با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت😡 خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتن😳 لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان رو برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده😔 اصلا هیچ کس لارا رو نشناخته و همه به او گفتن که دروغگو هستی، چون لارا زرد بوده و تو قرمزی ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈• صفحه 4⃣ مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگیه. وقتی زرد بودی همه تو رو دوست داشتن. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم اینه که همه تو رو همینطوری که هستی قبولت دارن عزیزم😇 لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال‌هاش رو زرد کنه. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافیه رنگ بالهات رو بشوری😊 لارا حمام رفت🛁 و بال‌هاش رو شست و دوباره مثل روز اول زرد شد💛 از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستاش زندگی کرد😄 بله عزیزانم، مهم اینه که در هر موقعیتی هستیم، با هر شکل و قد و ظاهری و چهره‌ای از زندگی لذت ببریم و خدا رو به خاطر نعمت هامون شکر کنیم. خدای مهربون، تو رو بخاطر همه نعماتایی که بهمون دادی شکر میکنیم😍 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا پناهیان1401.01.24-Panahian-EmamzadeSaleh-Chegune-Be-Khoda-Va-EmamZaman-Moqarab-Shavim-J11-High.mp3
زمان: حجم: 39.33M
══❀﷽❀══ ⃣1⃣ 💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟ ⬅️ جلسه یازدهم 🎙 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣ بگذارید صحبت کند روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی ساده‌ای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف می‌دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچه‌ای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان می‌داد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان می‌دهد؟ مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان می‌دهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس می‌دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها می‌گفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان می‌گفتند که صحبت‌های این بچه برای من جالب‌تر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مریم کشاورز، نوه آیت‌الله پسندیده.   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: پسر خجالتی نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣ احسان کوچولو👦 بعضی روز‌ا با مامانش می‌رفت پارک🧕 اما وقتی می‌رسیدن اونجا، از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود🥔 اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینن، مسخره‌اش می‌کنن🙁 و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣ یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک🎠 نمیام. مامانش گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم😳 آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم دارم مسخره می‌کنن😩 مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ت می‌کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی☺️ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد🤗 و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ا تو رو مسخره نمی‌کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن🤩 ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣ روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک🎢 رسیدن، باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردن سلام کرد و گفت🧕🖐: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه👦 و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست🧑🖐 هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک👀 اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی🤔 حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی😇 احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت🚶‍♂ ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯