•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه 2⃣
تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم😞
مادر لارا با مهربانی به لارا گفت☺️ عزیزم درسته که رنگ تو با بقیه فرق داره، اما همه تو رو دوست دارن و تو را از خودشون میدونن😍
اما لارا این حرفا رو قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من رو عوض کنی😭
مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایدهای نداره، گفت: باشه، نگران نباش، من الان تو رو مثل بقیه میکنم😊
آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد🖍 و بالهای لارا رو قرمز کرد🐞
لارا از خوشحالی بالا و پایین میپرید و میخندید😃 و لحظه شماری میکرد تا زودتر صبح بشه و بالهای قرمز رنگش رو به دوستاش نشون بده. با همین فکرا خوابید
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه3⃣
صبح که شد، لارا 🐞 با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد.
در راه اول خانم پروانه🦋 رو دید. سلام بلندی کرد و گفت: سلام امروز قشنگ شدم؟😄
پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟🤔
لارا گفت: منم لارا💛
خانم پروانه🦋 با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت😡
خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار رو داشتن😳 لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان رو برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده😔
اصلا هیچ کس لارا رو نشناخته و همه به او گفتن که دروغگو هستی، چون لارا زرد بوده و تو قرمزی
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
•┈┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┈•
صفحه 4⃣
مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگیه. وقتی زرد بودی همه تو رو دوست داشتن. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم اینه که همه تو رو همینطوری که هستی قبولت دارن عزیزم😇
لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بالهاش رو زرد کنه.
مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافیه رنگ بالهات رو بشوری😊
لارا حمام رفت🛁 و بالهاش رو شست و دوباره مثل روز اول زرد شد💛
از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستاش زندگی کرد😄
بله عزیزانم، مهم اینه که در هر موقعیتی هستیم، با هر شکل و قد و ظاهری و چهرهای از زندگی لذت ببریم و خدا رو به خاطر نعمت هامون شکر کنیم.
خدای مهربون، تو رو بخاطر همه نعماتایی که بهمون دادی شکر میکنیم😍
پایان❇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
علیرضا پناهیان1401.01.24-Panahian-EmamzadeSaleh-Chegune-Be-Khoda-Va-EmamZaman-Moqarab-Shavim-J11-High.mp3
زمان:
حجم:
39.33M
══❀﷽❀══
#تقرّب1⃣1⃣
💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟
⬅️ جلسه یازدهم
🎙 #استاد_پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸
امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣
بگذارید صحبت کند
روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی سادهای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف میدوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن.
پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچهای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان میداد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان میدهد؟
مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان میدهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس میدادم، دشمنان حمله نکنند.
بزرگترها میگفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان میگفتند که صحبتهای این بچه برای من جالبتر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم کشاورز، نوه آیتالله پسندیده.
#تربیت_فرزند
#امام_خمینی_و_کودکان
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
@MiveiyeDel_man
┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘
آی قصه قصه قصه📚📚
این داستان: پسر خجالتی
نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصهای مینویسین یا میخونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️
@reyhanehih
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣
احسان کوچولو👦 بعضی روزا با مامانش میرفت پارک🧕 اما وقتی میرسیدن اونجا، از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت.
احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود🥔 اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینن، مسخرهاش میکنن🙁 و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک🎠 نمیام.
مامانش گفت: چرا پسرم؟
احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم😳 آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم دارم مسخره میکنن😩
مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهت میکنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی☺️
احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد🤗 و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونا تو رو مسخره نمیکنن و دوست دارن که باهات بازی کنن🤩
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک🎢 رسیدن، باهم رفتن پیش بچهها.
مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد و گفت🧕🖐: بچهها این آقا احسان پسر منه👦 و اومده که با شما بازی کنه.
یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست🧑🖐 هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک👀 اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی🤔 حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی😇
احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت🚶♂
ادامه⬇️
#میوه_ی_دل_من
#داستان
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯