eitaa logo
میوه دل من
6.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
25 فایل
بسم الله النور انجام کارهای روزمره والدین در کنار بچه ها بازی های مناسب طبایع مختلف شعر و قصه های کاربردی بازی و خلاقیت و... ویژه کودکان زیر۷سال👶 ارتباط با ما:👈 @Rahnama_Javaher زیر نظر کانال طبیبِ جان: @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا پناهیان1401.01.24-Panahian-EmamzadeSaleh-Chegune-Be-Khoda-Va-EmamZaman-Moqarab-Shavim-J11-High.mp3
زمان: حجم: 39.33M
══❀﷽❀══ ⃣1⃣ 💠چگونه به خدا و امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) مقرّب شویم؟ ⬅️ جلسه یازدهم 🎙 ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 8⃣2⃣ بگذارید صحبت کند روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی ساده‌ای بیاورید، من خسته هستم و مدتی است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف می‌دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتی بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچه‌ای نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان می‌داد، آقا گفتند: این بچه چه کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان می‌دهد؟ مادرم گفتند که: آقا شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان می‌دهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس می‌دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها می‌گفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان می‌گفتند که صحبت‌های این بچه برای من جالب‌تر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مریم کشاورز، نوه آیت‌الله پسندیده.   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘ آی قصه قصه قصه📚📚 این داستان: پسر خجالتی نظرات خودتون رو با ما درمیون بذارین. همچنین اگر خودتون قصه‌ای می‌نویسین یا می‌خونین برامون بفرستین تا توی کانال بذاریم⬇️ @reyhanehih ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه1⃣ احسان کوچولو👦 بعضی روز‌ا با مامانش می‌رفت پارک🧕 اما وقتی می‌رسیدن اونجا، از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود🥔 اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینن، مسخره‌اش می‌کنن🙁 و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 2⃣ یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک🎠 نمیام. مامانش گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم😳 آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم دارم مسخره می‌کنن😩 مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ت می‌کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی☺️ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد🤗 و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ا تو رو مسخره نمی‌کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن🤩 ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
صفحه 3⃣ روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک🎢 رسیدن، باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردن سلام کرد و گفت🧕🖐: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه👦 و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست🧑🖐 هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک👀 اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی🤔 حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی😇 احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت🚶‍♂ ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨ صفحه 4⃣ بعد از مدتی مامان احسان🧕 رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه🏠 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش🏃‍♂ و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت😀 تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد😄 مامان احسان لبخندی زد و گفت😊: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ت نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارن، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند🙂 از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودن😌 شما چه فرقایی با دوستاتون دارین؟ می‌تونین اون فرقا رو بگین؟ آفرین به شما بچه‌های زرنگ و خوب، که هیچوقت کسی رو مسخره نمی‌کنین👏👏 پایان❇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ـــــــ🍂🌼꧁﷽꧂🌼🍂ــــــ🌸 امام خمینی (ره) و کودکان 9⃣2⃣ با هم غذا میخوریم شب ۱۲ بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی ساده‌ای به من بدهید. از این رو غذایی ساده حاضر شد. آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند، یک عده‌ای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان ـ عمه خانم ـ آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانم‌ها و آقایان و بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی، که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام مدت دور آقا راه می‌رفت. آقا فرمودند: این بچه چه می‌خواهد؟ گفتم که آقا می خواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا می‌خوریم و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مریم کشاورز. 🔰ادامه دارد...   @MiveiyeDel_man ┄┅┅┅┄❅💗❅┄┅┅┅┄