لت عمل کنی و ادامه زندگی نیمه تمام مان را در بهشتی با شروعی دوباره رقم بزنیم...برایم دعا کن تا، تاب بیاورم و در تنهایی و سختی ها نشکنم....دعا کن تا صبر بانوی حرم قرارم رابیشتر کند...
دلنوشته ی زیبای همسران شهدا:
قرار دلم سلام...
دیشب را به یاد روزهای آشنایی از لحظه های شروع همسفری با تو نخوابیدم، چشم هایم را بستم تا چهره مهربان و با حجب و حیایت را در شب خواستگاری تجسم کنم، یادم نمی رود بعد چند ساعت حرف زدن و به توافق رسیدن شرط آخر زندگی را گفتی و مهر خاموشی بردهانم زدی....آرزوی شهادت قلبم را لرزاند و به تپش انداخت، انگار نه انگار که چند جلسه خواستگاری باست که با هم آشنا شده ایم و من لحظه ای تصور نمودم که چندسالی می شود وابسته دل بی قرار تو هستم...نمی دانم چرا سکوت کردم و ذره ای ایستادگی و شک به دلم راه ندادم.انگار از همان روز اول باید به خودم تسکین می دادم که تو را خدا همسفری برای بهشت برایم فرستاده است... هنوز خنده های ماه اول نامزدی را از خاطر نبرده ام همان روزی که در پارک با هیجان تمام از شب خواستگاری تعریف میکردی و میخندیدی ....
نفسم...
امروز به طور اتفاقی از روبروی مزون عروس و هتلی که چندشب در آن سرکردیم رد میشدم, جمله ی در ذهنم تداعی میکرد که میگفتی این محله بهترین خاطرات زندگی مرا رقم زده است،تا قبل از فراهم شدن بساط عقد و خریدهای عروسی هرگز فکر نمیکردم که اینهمه به جزییات لباس عروس و ...حساس باشی، هر انتخابی که من میکردم از دید تو بهترین و زیباترین عروس دنیا می شدم، فروشنده های بانو از این همه تعریف و تمجید تو تعجب کرده بودند...کاش هیچوقت با ذوق و شوق از شب عروسی و خاطرات دوران عقد تعریف نمیکردی تا دل تنگم را بی تاب تر کنی....
عشق زیبای من...
هرگز شوق نگاهت را با دیدن برگه آزمایش از یاد نمیبرم,تاب نیاوردی اشک شوق میریختی و شادی پدر شدن تمام وجودت را گرفته بود، چپ و راست مرا مورد مهر و نوازش خود قرار میدادی و مدام تکرار میکردی که خوشحالم بابای بچه ای میشوم که مادرش تویی.... چه غذاهایی که برای من نپختی، تمیز کردن خانه و شستن لباسها هم که سر جای خود حسابی برای خودت یک کدبانو شده بودی... فکرش را که میکنم اشک چشمانم را میگیرد مجبورم برا ی اینکه دخترت غصه نخورد بساط سجاده نماز را پهن کرده و سرنماز بغضم را خالی کنم.... خدا را شکر می کنم که دختر دلبندمان خیلی کوچک بود که رفتی و هنوز با تمام وجود نعمت پدر را درک نکره بود تا وابسته ات شود و دل کندن از تو برایش زجر آور باشد...هر چند که من خوب می فهمم دل کندن از میوه دلمان برای تو به چه قیمتی تمام شد...
آرام جانم...
به آشپزخانه که قدم میگزارم ظرف را برمیدارم و تصمیم میگیرم غذا درست کنم، لحظه به لحظه تمام غذاهایی که با عشق و علاقه باهم خوردیم از جلوی چشمانم رد میشود، غصه ام میگیرد که کنارم نیستی تا نظر بدهی که امروز دلت قورمه سبزی میخواهد یا ماکارونی...بعد از سفر تو بشقاب دونفره ای که باهم غذا میخوردیم یکبار هم روی غذا را به خود ندیده ، شسته ام و در گوشه ای از ویترین جا داده ام نگه میدارم تا باهم اولین غذای بهشتی را بخوریم...
مهربانم...
صدای بسته شدن در که می آید نفس در سینه ام حبس می شود، یک لحظه چشمانم را می بندم و خود را به خیال میسپارم.تصور می کنم تو دم در منتظر منی تا به استقبالت رفته و مرادر آغوش بکشی و من کت و کیفت را از دستت بگیرم و طبق روال همیشه بساط چای و میوه را تا زمان ناهار فراهم کنم...هم نفس روزهای شیرین اما کوتاه من,حیف که نیستی تا فقط یکبار دیگر هم کلام نفس های پاکت شوم فقط یکبار دیگر. با اینکه باور کرده ام تو به دنیای دیگری تعلق داشتی و رفتی اما هنوز هم که هنوز است گریه های لحظه آخر جدا شدنمان را از یاد نبرده ام و تصورش باز هم لرزه به تنم می اندازد...
دل بند من...
دیشب تا نیمه شب بیدار بودم,،بغض و گریه امانم را بریده بود، احساس میکردم که چند ساعتی بیشتر دوام نمی آورم، توان فکر کردن به آینده را نداشتم، مدام از خودم سوال میکردم اگر دخترت بزرگ شود و به مدرسه برود و بچه های دیگر پیش او از پدرانشان تعریف کنند جواب دخترت را چگونه پاسخ خواهم داد...اگر امشب به خوابم نمی آمدی و مرا تسکین نمیدادی تاب نمی آوردم...خوشحالم که هوای من و دخترت را داری....نفس هایم به شوق دیدار تو آرام گشته است...
تکیه گاه زندگی ام...
من گله ای ندارم، حتی ناراحت نیستم از دست...، اما دروغ چرا بعضی وقت ها دلم می گیرد برخی ها ارزش جان دادن تو را به خوبی درک نمی کنند، کاش همه بدانند این آرامش و امنیت را مدیون حس غیرت و دین خواهی تو و یاران سفرکرده ات هستیم...کاش برخی ها که با دیده ....نگاه می کنند بدانند تو هم عاشق زن و زندگی بودی اما بین ماندن و رفتن انتخاب کردی....کاش گوشه ای از دل پراحساست را همان ها که طعنه می زنند دیده بودند...
نفسم...می دانم که هستی، با من راه می روی، دست دخترت را میگیری، هر آیه قرانی که به دخترت یاد می دهم افتخار می کنی، زمان تب و مریضی بالای سرم هستی، موقع دل تنگی ها کنار سجاده ام نشسته ای و یقین دارم که منتظری تا زمانش فرا برسد به قو
سلام به آسمانی ها
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟
حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...
به چه می اندیشی؟
از چه دلگیری؟ ...
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید
آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.
حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟
رفتی که آزادی داشته باشیم؟
رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود؟
رفتی که ماه محرمی هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی؟
رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟
حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !
جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)!
جای پیراهن ساده ی "مردانه ات" را تی شرت های مارک دار گرفته(بعضا آب رفته اند) !
پسرانمان زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان ابرو تیغ میزنند !
اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند سالن مد ! و البته دوست یابی!
حاجی تو رفتی که خودت را پیدا کنی و خدایت را
اینها مانده اند و دارند خودشان را گم میکنند !
حاجی ؛ گلوله دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا خودشان بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که زیبا شوند ... !!!
اینجا به کسی بگویی : خواهرم ... هنوز بقیه حرف را نگفته شاکی میشود که چرا شما بسیجی ها نمیگذارید راحت باشیم؟ما آزادی میخواهیم ...چرا شماها نمیفهمید؟
اینجا اگر ماه رمضان به بعضیها گفتی ماه رمضان است،حرمت نگه دارید.تو را میکشند...به همین سادگی
اگر گفتی آقا مزاحم ناموس مردم نشو ،تو را میکشند و کمترینش اینست که چشمت را کور کنند...به همین سادگی
داغ بر دلم مانده ...
و من مات و مبهوت از این همه شجاعت که تو لا اقل از ما انتظارش را داری و نداریمش !
اینجا پسری با تیپ آنچنانی هرچقدر هم که بی احترامی کند به غیر و سر وصدا کند ،همه میخندند و میگویند چه بانمک !
اما پسری مذهبی که با صدای بلند صلوات بفرستد بعد از نماز جماعت : بعضیها میگویند: زهرمار ! داد نزن سرمون رفت !!!
دختری با مانتوی کوتاه و تنگ و آستینهای بالا زده شده با قر و غمیش راه برود همه میگویند چه باکلاس!
اما دختری چادری که بخواهد از کنارشان رد شود میگویند : صلواااااات : اللهم صل علی محمد و آل محمد
اینجا به خیلی چیزهایی که اعتقاد تو بود میخندند ! به ریش میخندند ...به چادر میخندند ... به لباس پیغمبر میخندند ...
راستی فرمانده ... این کتاب صورت هم عالمی دارد ! "فیس بوک" را میگویم
شرف و ناموس و اعتقاد بعضا پر ! عکسهایی و در این فیس بوک از خود و خانوادشان میگذارند که آدم شرمش میشود نگاه کند
شما میگفتی "یاعلی" و زندگی میساختی
اینها عکس میگذارند ...خاطر خواه میشوند ... زندگی شروع میشود آن هم با یک "لایک" ... فردا هم طلاق!عجب پروسه ای!!!
این هم به نام آزادی !!! ...
این نظام را اعتقاد نگاه داشته... به تو میگویند آزادی نداری ... راحت باش ... زندگی کن!!! که دست از اعتقادت برداری
ما میگوییم بندگی کن و خوب زندگی کن ... آنها میگویند زندگی کن ،آزاد باش ...(هرزه بودن هنر است !)
خلاصه حاجی
جای ارزشها عوض شده ...دعایمان کن.
به خودم میگویم: به دلم :
بسوز ...آتش بگیر...
آتش بگیر تا که بفهمی چه میکشم
رنگ ها عوض شده ... حاجی دریاب ...
یا صاحب الزمان : دلت خون است آقا ... خدا صبرت بدهد ... .
هدایت شده از fatemeh
┄┄┄┄❅🌺✾🌺❅┄┄┄┄
#حرف_دل
يه منتظر خودش را منتظر واقعی نمی داند و از خود گلایه می کنه
ما منتظر واقعی نیستیم ...
آخه اعمال و رفتارمون این را نشون میده ...
جایی که پیامبر اسلام (ص) خود را منتظر فرج ثمره رسالتش می داند ...
☄جایی که امام صادق (ع) خطاب به امام زمان (عج) میگویند : روحی لک الفداء ...
☄جایی که مادرم حضرت زهرا (س) پشت درب نیم سوخته مهدی را صدا کرد ...
☄جایی که امامان پس از شنیدن نام زیبای قائم بر روی پا می ایستادند و دست بر روی سر می گذاشتند ...
⁉️من چه بگویم ...
⁉️من گناه کار چه بگویم 😓...
آیا می توانم خودم را منتظر واقعی حضرت مهدی (عج) بدانم😓 ؟؟؟
شکی ندارم که من منتظر واقعی مولایم اباصالح المهدی (عج) نیستم ...
ولی ...ولی آرزویم این است که فرج مولایم را ببینم و در رکاب مولایم صاحب الزمان به شهادت برسم😢 .
اللهــــــــــمـ الرزقنا☝️💔
@modafeaneharam
هدایت شده از fatemeh
رهبرکه آرزویش شهادت باشد..
مریدانش در راه اسلام وظهور امام زمان شهید می شوند.....
شهادت تنهاراه سعادت است......
#الهم_رزقنا_شهادتا_فی_سبیلک❤️
@modafeaneharam
بانـوجـان!
جنس "شہادٺ" تو فرق مےڪند.
تو یڪ زنی ...
جہاد بر زنان واجب نیسٺ،اما تو هم شہید مےشوی.
تو مے دانستی بہ ڪسی بلہ میگویی ڪہ دنیایی نیسٺ،وقتی بلہ گفتی #شهید_شدی
لحظہ لحظہ عاشقانہ اٺ را زندگی ڪردی،مےدانستی عمر عاشقانہ ات ڪوتاه اسٺ... و با این علم و آگاهی اٺ #شهید_شدی.
گفٺ دلبستہ اش نشوی،و تو هربار پس از شنیدن غزل هاے خداحافظے اش #شهید_شدی.
ترس وجودٺ از مجروح شدنش،اسیر شدنش،شهید شدنش را بہ #صبر مبدل کردی و هربار با این افکار #شهید_شدی.
از نبودن گفت و تو #شهید_شدی.
از شهادت گفت و تو #شهید_شدی.
از #رسالتت بعد از شهادتش گفت و تو ... #شهید_شدی.
حال او شهید شد و تو
#شهید_شدی.
آری!تو شهید شدی،شهادتی از جنس پر احساس زنانہ ، از جنس تمام لحظہ های سخٺ بی او ...
از جنس دلتنگی های مداوم ... از جنس #صبوری... #او_یکبار_شهید_شد_و_تو_هردم_شهید_میشوی. شہادتت قبول درگاه حق بـانو
درود برهمسران صبورشهدا
@modafeaneharam