eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.5هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
5.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رئیس‌جمهور: ماهانه ۱۰ هزار میلیارتومان از فاکتورهای دولت قبل را پرداخت می‌کنیم @Modafeaneharaam
💐چهارمین یادواره شهدای مدافع حرم لشکر زینبیون 💠و فرمانده شهید محمد جنتی ⏱زمان : چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۰ از ساعت ۱۴ 📍مکان : شهر مقدس قم بلوار معلم سالن همایش های بین المللی امام کاظم علیه السلام @Modafeaneharaam
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهر شهید ابراهیم قائمی: چهل سال انتظار کشیدن برای یک خواهر خیلی سخت است 🔹برادرم گفت اگر نروم عصر خمینی تمام می‌شود، من به شما می‌گویم بدانید عصر خامنه‌ای همان عصر خمینی است. @Modafeaneharaam
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 📖 #خاطرات_شهدا 💞#همسرم_گل_سرسبد_نعمتهای خدا_بود 🌺شب عروسیمون باران شدید می بارید من مطمئن بودم ڪہ خداوند با بارش باران رحمتش بہ من یادآوری می ڪرد ڪہ همسرت گل سرسبد نعمت هایی است ڪہ من از روی رحمت بہ تو عطا ڪرده ام ؛ چرا ڪہ صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانہ روی گل ها بی صداست… ❣در راه آرایشگاه بہ تالار ، زندگیمان را با شنیدن ڪلام وحی آغاز ڪردیم . 📿یادم میاد چون نزدیڪ اذان مغرب بود ، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می ڪرد ڪہ فیلمبردار بہ او تذڪر داد . ولی آقا مرتضی گفت : نماز اول وقت مهم تره تا فیلمبرداری ! 🌺و وقتی وارد تالار شدیم آقامرتضی به مهمانان گفت : برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید . ✍ راوی : همسر شهید 🥀#پاسـدار_مـدافع_حـرم #شـهید_مرتضی_زارع #سـالـروز_شـهـادت🕊 @Modafeaneharaam
💐یکی از شهدای گمنام آرمیده در دانشکده فنی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهرانجنوب شناسایی شد 💠شهید حسینعلی کریمی جمعی تیپ ۴۰ سراب در سال ۱۳۶۵ در منطقه سومار به درجه رفیع شهادت نائل آمد http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3060 @Modafeaneharaam
🌷🌷🕊🌷🌷🕊🌷🌷 🌹#شرمنده_ام_که #از_غم_زینب_نمرده_ام💔 💐دوستان شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی با تک مصرعی که همیشه سید زیر لب زمزمه می کرد آشنا هستند و با آن خاطرات زیادی دارند.سید مجتبی همیشه زیر لب می گفت: «شرمنده ام که از غم زینب نمرده ام...» دی ماه سال ۱۳۹۳ بود. روبروی سید مجتبی نشسته بودم و و با او حرف می زدم. ساعت ۲۱ سید گفت: «بزن شبکه یک تا اخبار رو نگاه کنیم.» مشغول نگاه کردن اخبار شدیم که خبر شهادت "جهاد مغنیه" رزمنده جوان حزب الله لبنان و فرزند شهید عماد مغنیه از فرماندهان نامدار مقاومت اسلامی لبنان اعلام شد. نگاهم به سید مجتبی بود که داشت با تسبیح ذکر می گفت. بعد از شنیدن خبر به یکباره حال سید عوض شد. اشک در کنار چشمانش حلقه زده بود. حسرت جاماندن از قافله شهدا در چهره ی سید موج می زد و با تسبیح مشکی که به دست گرفته بود،چند بار به پای خودش زد و با صدای لرزان گفت: «شرمنده ام که از غم زینب نمرده ام ... »🕊 ✏️راوی:دوست شهید 🥀#شهید_سیدمجتبی_ابوالقاسمی #بسیجـی_مدافــع_حـرم #شاعـر_اهل_بیـت #سالروز_شهادت🕊 @Modafeaneharaam
🔰برپایی موکب حراس الحرم 💖به مناسبت مهر کرامت حضرت زینب سلام الله علیها💖 ♻️با ما همراه باشید از طریق شماره کارت به نام هیئت حراس الحرم 💳 ۵۸۵۹۸۳۷۰۰۸۶۸۵۱۳۹ شماره تلفن 📞 ۰۹۱۳۴۴۳۱۸۶۲ آقای هاشمی 🔸هیئت حراس الحرم شهرک طالقانی ماهشهر @Modafeaneharaam
🔸" در محضـر شهیــد " ... 🌴باور داشته باشید ... ڪہ جواب سیلـی دشمـن سُرب داغ است نه لبخند ذلیلانه ؛ باور ڪنیـد دشمن ما ضعیف است و این وعده‌ی خـداست که اگر در مقابل ڪفـر استقامت ڪنیـد پیـــروزی از آن شـماسـت شڪ به خودتـان راه ندهیـد و پیرو ولایـت فقیــه باشید و لاغیر پیرو امام خامـنه ‌ای باشید ، نه ڪسان دیگــر ... 🥀#طلبـه_مدافـع_حـــرم #شهید_سیداصغر_فاطمی_تبار #سالـروز_شهـادت🕊 @Modafeaneharaam
💠 یکی از شهدای گمنام آرمیده در دانشگاه آزاد خرم آباد شناسایی شد 🕊 "سرباز شهید محمد نوری زاده" که در سال ۱۳۹۲ به‌عنوان شهید گمنام در "دانشگاه آزاد خرم آباد" دفن شده بود، از طریق انجام آزمایش DNA شناسایی شد. http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3057 @Modafeaneharaam
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان: حجم: 28.44M
قرائت زیارت عاشورا با صدای علی فانی 🌹 تقدیم به محضر آقا صاحب الزمان (عج) و شهید حاج قاسم سلیمانی و جمیع شهدای مدافع حرم🕊 27 روز مانده💔 تا سالگرد شهادت🕊 پیشنهاد ویژه👌 @Modafeaneharaam
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «دانشجوی منتظر» 👤 استاد #رائفی_پور ⁉️ چقدر برای ظهور آماده‌ای دانشجو؟ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
داستان واقعی✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 🔵نویسنده: آقای سید طاها ایمانی 💠1⃣قسمت اول: مردهای عوضی همیشه از پ
داستان واقعی✅🌺🌺✅ 🔵نویسنده: آقای سید طاها ایمانی 💠4⃣قسمت چهارم: نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیمبعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠5⃣قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam