مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه ✅🌷#آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_چهل_و_سوم: بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_چهل_و_پنجم: عطر خمینی
.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
.
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
.
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
.
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
.
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
.
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | نماهنگ مکتب قاسم سلیمانی
🎙با صدای رضا احمدی
#سالگرد_دوم_حاج_قاسم
@Modafeaneharaam
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عاقبت به خیری یعنی
کارهای خوبت را
به نیابت از امام زمانت
انجام دهی....
♥️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♥️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Modafeaneharaam
امام علی بن الحسین (ع) فرمودند:
هر کس در غیبت فرزند مان استوار بر ولایت ما باشد خداوند پاداش یک هزار شهید مقتول در جبهه های احد و بدر با به او می دهد.
📚منبع : کتاب بحارالانوار جلد 52
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@Modafeaneharaam
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت آخرین دیدار حاج قاسم با سید حسن نصرالله
🔺سید هاشم الحیدری (دبیر کل جنبش اسلامی عهدالله):
🔸سید حسن نصرالله به من گفت در آخرین دیداری که با حاج قاسم داشتم، دیدم که چهرهاش نورانی بود، چیزی در دلم رخ داد و نگران شدم و برای اولین بار حاج قاسم گفت بیایید عکس یادگاری بگیریم.
@Modafeaneharaam
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
ماندنى فقط خداست، پس چه بهتر از اينكه در راهى جان خود را فدا كنيم كه رضاى خدا در آن است و اما پيامى به شما ملت شهيد پرور دارم..
مبادا دست از امام برداريد هميشه و در همه حال دعاگوى او باشيد.
او بود كه اسلام را نجات داد.
او رهبرى مقام و پايدار است.
فرمانده گردان ولی عصر
شهید مهدی ناصری🌷
شهادت: ۱۳۶۶/۱٠/۱ ، شلمچه
شهید هادی ناصری نیز برادر شهید مهدی ناصری می باشد.
@Modafeaneharaam
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽؛
🔴بررسی سند همکاری ۲۵ ساله ایران و چین؛ واقعیت هایی از همکاری تهران و پکن
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#خبر_خوب
✍️ اندیشکده جهاد تبیین و افشاء
@Modafeaneharaam
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
⭕️ حاج قاسم سلیمانی از مادرش میگوید/بخش دوم
♨️ شهید سلیمانی از سختیهای آن دوران میگوید: «ما در ایام فروردین بعد از سیزده، که زنها میگفتند شوم است به سمت ارتفاعات تنگل کوچ میکردیم. مادرم پَلاس (سیاهچادر عشایری) را لب جوی آب میزد و جُغها (حصاری که با نی میساختند و دور چادر میزدند.) را میکشیدند. بزها در آن فصل شیر کمی داشتند و زنهای فامیل باهم قرار میگذاشتند که هر روز تمام شیرها نوبت یکی باشد. یادم هست، آن وقتها از مادرم که ظهرها ماست طلب میکردیم، در جوابمان میگفت: نه ننه! امروز شیرها نوبت خالهته و یا نوبت ایران زن مش عزیزه!
🔻آن روزها حمامی نبود. پس مادرم برای استحمام ما قابلمه بزرگ مسی را پر از آب و روی آتش، حسابی داغ میکرد. بعد با آب جو سرد و گرم میکرد و جان و سرمان را با آب و صابون رختشویی و برخی وقتها هم با اشلون (نوعی گیاه تمیز کننده) میشست.
🔴 کلاً دو دست لباس بیشتر نداشتیم. مادر لباسها را چون کک و شپش زیاد بود، در آب جوش به شدت میجوشاند. بعد لب جوی میشست و خشک میکرد.»
💢 مادری که چنین ظرافت سلامت جسم کودک را مهم میداند تا حدی که سختیهای مذکور را به جان میخرد، ببینید برای سلامت روح فرزندش چه کرده است.
🔹لباس کم در سرمای شدید زمستان
🔴 در ادامه خاطرات ایشان در این کتاب آمده که مادرشان فرزندانش را در چه شرایط سختی بار میآوردند. مثلاً برای پوشش بچهها در فصلهای بسیار سرد، آمده: «در سرمای زمستان به حالت نیمه برهنهای بزرگ شدیم.» و این کار از سر عمد بوده است، با هدف مقاوم بودن بدن آنها. خانواده سلیمانی در شرایط مالی خوبی نبودند اما با مدیریت این زن بسیاری از این سختیها برای فرزندان به شیرینی تبدیل شده است.
💢 در جایی آمده که: «تمام زمستان تا ماه دوم بهار، چشم ما به جوال گندمها بود که یکی پس از دیگری تمام میشدند. مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم. لذا برای برکت گندمها، بعضی وقتها مقداری نخودسبز وارد گندمها میکرد. هفتهای یکی دوبار هم لابهلای آنها نان سیلْک (ارزن) میپخت. سالی دو سه بار بیشتر برنج نمیخوردیم.»
🔸دلتنگ مادر
‼️در چهارده سالگی به دلیل فقر شدید با دوستانش راهی شهر میشوند. در این سفر دل مادر همراه قاسم بود، به همین دلیل نگذاشت تنها به شهر برود و او را به یکی از اقوام سپرد. در شهر دنبال کار میگشته و تنها تصویر در ذهنش فقر خانوادهاش بوده است. در خاطراتشان میگویند که در همین ساعات اول به شدت دلتنگ مادرم شده بودم. در حدی که اشک در چشمانم جمع شده بود.
💢 اگر بخواهیم نوع تربیت حاج قاسم را در این کتاب پیدا کنیم، کلمات و عبارات زیادی را باید تفسیر کنیم. از جمله اینکه در سن 14 سالگی برای اولین با خورش سبزی مواجه شده است و این یعنی مادری با آن همه هنر، برای فرزندانش رفاه کامل را نمیخواسته، در بخشهای توصیفی خاطراتشان خیلی مشهود آمده است که ما حتی یک وعده هم نمیشد که شکم سیر غذا بخوریم. فرزندان این زن به گونهای تربیت شدند که دنیا را با شکمسیری نبینند. لزوماً همه نوع غذایی که در جامعه رواج داشته را نمیخوردند و هیچگاه از زبان مادرش نشنیده که فرزندم اگر این را نخورد در دلش میماند. کلماتی که این روزها کم شنیده نمیشوند.
@Modafeaneharaam
3.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 قصه زندگی فاتح در کتاب ناهمزاد
در کتاب «ناهمزاد» قصه زندگی شهید رضا بخشی (فاتح) جانشین فرمانده لشکر فاطمیون است که در 9 اسفند 1393 در «تَلقرین» سوریه و در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی به شهادت رسید؛ روایت شده است.
مجید تربت زاده نویسنده و روزنامه نگار، تالیف کتاب«ناهمزاد» درباره شهید رضا بخشی (با اسم جهادی فاتح) از شهدای مدافع حرم را برعهده داشته است.
@Modafeaneharaam
🌺 سلام مادران به #مرزبانان
🔺جمعی از مادران شهدای مرزبانی امروز به پاسگاهی مرزی رفتهاند و روزشان را با مرزبانان گذراندهاند. در مراسم دعا و نماز آنها شرکت کردند و برای سربازها ناهار درست کردند و سفره انداختند، خلاصه برایشان مادری کردند.💔
امیر سعادتی، سردبیر روزنامه قدس:
● به وحید گفتم تو به این مادر گفتی سلام نظامی بدهد؟
● گفت: نه، موقع خداحافظی این صحنه را دیدم، از ماشین پایین پریدم و این لحظه را ثبت کردم.
عکس های بیشتر:
qudsonline.ir/photo/784215
@Modafeaneharaam