eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.5هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خطر تصادف جدی است، مراقب باشید!* *حیوانات به نور خودروهای درحال حرکت خیره می‌مانند و فرار نمی‌کنند.* 10a.ir/SVj 🔹️ ۱۲ فروردین ۱۴۰۱ @Modafeaneharaam
🦋 🍃توجه به صله ارحام بود به طوری که ایشان بسیار با فامیل و خانواده در ارتباط بودند و به افرادی از فامیل که نیازمند بودند سر می‌زدند و به حل مشکلات آنان می‌پرداختند.کمک ‌رسانی و دست‌ گیری از دیگر ویژگی‌های بارز پدر بود، هر جا که احساس می‌کردند حضورشان لازم است حاضر می‌شدند. 🍃همچنین بسیاری از افراد بر نجابت و مردانگی پدر تاکید بسیار دارند به طوری که در روابط‌ شان می‌شد فهمید که وی انسانی نجیب و با اخلاق است و نفسش را در کنترل خود داشت.اهالی محل بر شجاعت پدر تاکید بسیاری داشتند به طوری که وی همیشه ایستادگی می‌کرد تا حق مردم محل تضییع نشود. ✍راوی:پسر شهید @Modafeaneharaam
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 *تحول، خدمت، رضایت* 💠 *۱۱ فروردین ۱۴۰۱* 🔹️ *استفاده از چراغ های غیر استاندارد باعث آزار و حواس‌پرتی سایر رانندگان است. 10a.ir/SVj @Modafeaneharaam
همسر نقل میکنن که همیشه ایشون به من سفارش میکرد که مهم نیست آرمیتا دکتر یا مهندس بشه مهم اینه که انسان باشه. وقتی انسان باشی وجودت نعمت و آرامشه برای اطرافیان و دوستان و ... سعی کنیم بچه هامونو انسان بار بیاریم اگه علامه‌ی دهر هم بشه ولی بویی از انسانیت نبرده باشه پشیزی ارزش نداره. @Modafeaneharaam
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 جمعۀ آخر ماه شعبان، فرصتی برای جبرانِ کوتاهی‌های ما در این ماه @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📸 شهادت یک سرباز پلیس در درگیری با اشرار مسلح 🔹شب گذشته مأموران انتظامی استان بوشهر در بندر گناوه،
متاسفانه ستوان دازه عزیزم هم از دست دادیم امروز صبح به درجه رفیع شهادت نائل امد💔🖤 ایشان در درگیری با اشرار زخمی شده بودند که صبح امروز به فیض شهادت نائل امدند🌹 @Modafeaneharaam
حاملان کتاب خدا 💠 بیست و نهم شعبان| سرنوشت همه موجودات در لوح محفوظ است و ائمه(ع) از آن خبر دارند. @Modafeaneharaam
🍃یکی از خصوصیات بارز «یدالله» شجاعتش بودهنگام خواستگاری، یدالله از خودش تعریف نمی‌کرد و فقط به من می‌گفت که اگر مشکل و سختی در هنگام ازدواج پیش آمد، بعد از ازدواج همه را جبران می‌کند. الحمدالله هم قبل ازدواج و هم بعد آن برای من کم نگذاشت و کاملاً حواسش به من بود. 🍃در طول زندگی مشترکمان با خصوصیاتش آشنا شدم که واقعاً از زندگی با ایشان بسیار خوشحال و راضی هستم. در زندگی خیلی به من لطف و مهربانی داشت و بسیار خوش اخلاق و خوش خنده بود. قلبی رئوف و پاک داشت و هرکاری که از دستش بر می‌آمد برای خانواده و دیگران مضایقه نمی‌کرد. در طول زندگی از مشکلات و خستگی‌های بیرون چیزی را به من منتقل نمی‌کرد و حتی با خستگی در کارهای خانه من را کمک می‌کرد. 🍃از دوران نوجوانی به مسجد می‌رفت و به فعالیت‌های مذهبی علاقه زیادی داشت، سعی می‌کرد نمازش را در مسجد بخواند و به نماز جماعت اهمیت فراوانی می‌داد و دوستانش را نیز به این کار ترغیب می‌کرد. در اردوهای زیارتی و مراسمات هیات حضور فعالی داشت و زمانی که به عضویت سپاه در آمد، از مسجد و هیات به‌عنوان مکانی برای جذب نیروهای انقلابی استفاده می‌کرد. 🌹 🕊 @Modafeaneharaam
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‏اهل شعار نبود حرفی نمیزد که نتونه عمل کنه به هر قولی که میداد وفا می‌کرد فرقی نداشت وعده آزادی حلب باشه یا قول به دختر کوچولوی ۹ساله ... @Modafeaneharaam
🤲 توصیه‌های امام رضا(ع) برای روزهای پایانی ماه شعبان 🔸 امام رضا(ع) به اباصلت فرمودند بیشتر ماه شعبان گذشت، پس تلافی کن در انجام آنچه از این ماه باقی مانده @Modafeaneharaam
عجب زمانۂ پردردی ست!! یڪ روز برای وداع، بند پوتین هایش را بستم. و یڪ روز براے وداع، بند کفنش را باز ڪردم. این چه بستن و باز کردن پر اضطرابی است؟! @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_سوم داستان جذاب و
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠: اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠: نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... . . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺