506.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حضور گسترده مردم در مراسم تشییع پیکر شهید دارایی در مشهد مقدس
#صلوات
@Modafeaneharaam
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عند_ربهم_یرزقون🎥شهیدِ وحدت
🔸حجتالاسلام دارایی که در حادثه تروریستی ظهر سهشنبه در مشهد مجروح شد و عصر دیروز به فیض شهادت نائل آمد از فعالان جهادی فقر زدایی در حاشیه مشهد و البته از موثرین و تلاش برای وحدت بین شیعه و سنی هم بود.
🔸گفتنی است حجه الاسلام دارایی خود داماد خانواده ای از اهل هم سنت بود.
@Modafeaneharaam
آیت الله میرباقری: سی شب ماه رمضان، سحرها بلند شوید و ابوحمزه بخوانید! اگر کسی سی شب ابوحمزه خواند و سر این سفره نشست، کمکم فضاهای جدیدی به رویش باز میشود❤️
@Modafeaneharaam
735.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نماهنگ💚
🌷به یاد جانشین لشکر فاطمیون
شهیــد مدافعحــرم رضا بخشی
سعی در
ترور رسانهایِ شخصیت بزرگ تو دارند!
غافل از آنکه
این توطئهشان را نیز
در نطفه خفه خواهیم کرد!
پولهای سُعودی
به هیچکس وفا نکرده است
و به زودی
دامان زندگی کسانی را
که این چنین تهمت بزرگی
به شهید رضا بخشی
و لشکر غیور فاطمیون زدهاند،
بــــه آتــــش خواهــــد کشانــــد!
@Modafeaneharaam
💢داستان زندگی پدر و پسر افغانستانی به آذربایجان رسید
کتاب «این پسر من است» در راستای معرفی آثار شاخص در حوزه ادبیات مقاومت در کشورهای منطقه به زبان آذری ترجمه و در کشورهای مقصد منتشر شد. این کتاب روایتی داستانی است که به فراز و فرودهای مهمِ زندگیِ پدر و پسری افغانستانی به نامهای رسول و مهدی جعفری میپردازد. فراز و فرودی که ابتدایش مهاجرت از افغانستان به ایران است و بعد تلاش برای زندگی در ایران و سپس رزم در سوریه. جنگ چکیده زندگی این پدر و پسر است و گویی در سراسرِ زندگیِ آنها سایه افکنده و هر بار به نوعی خودش را نمایان میسازد.
در بخشهایی از این کتاب به روایاتی از زندگی مردمِ جنگزده سوریه نیز اشاره شده که تأثیرگذار است. چینش وقایع کتاب، فرم و نثر روان و خوشخوانِ نویسنده، این کتاب را داستانی کرده است؛ داستانی که میدانیم روزی اتفاق افتاده است و شخصیتهایش در اطرافمان میزیستهاند.
کتاب «این پسر من است» توسط انتشارات خط مقدم روانه بازار کتاب شده است.
@Modafeaneharaam
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمر داره میشه تباه
خسته ام از بار گناه
خدایا ببخش.....
به این عبد بی مقدار و ناقابل
نظر کن جان آقا ابوفاضل.....
@Modafeaneharaam
اگه توی پادگانت، دوتا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی این برات می مونه از این پست ها درجه ها چیزی درنمیاد!
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🕊🌷
@Modafeaneharaam
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ_شهدا✨
🌷#قسمت_اول | عاشورائیان کربلای خان طومان
#شهدای_خانطومان
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_سی_و_یکم : هدیه خ
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠 #قسمت_سی_و_سوم: دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
@Modafeaneharaam
💠 #قسمت_سی_و_چهارم : گدای واقعی ...
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
.
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺