مدافعان حرم 🇮🇷
دستے تڪـان دادے و این آخـــرین تــصویـــر تــو بود، تصویرے ڪــہ مے شود قابش ڪرد و تمـام عــــمـــ
بگذار اهل ظــاهر در ،
#جنــگ جــــز #ترس و #مرگ نبینند؛
ما این #جنگ را دری از درهای #بهشت مےدانیم ڪہ خداوند جز بر خاصهی اولیای خویش نمیگشاید و
اینچنین،
حال ما حال عــــاشقی است ڪہ بہ سوے معشوق میرود.
ڪجا دانند حال ما سبڪباران ساحلها؟
👈برگرفته ازمقاله "به سوی معشوق"
#شهیدسیدمرتضی اوینی
#شادی روح#شهدا 🌺صلوات🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم
#ازــتـبـریـزــتـاــدمـشـق
#چنـدخـط_ازیـک_زنـدگـی_مـهـم
#محمودرضا متولد۱۸آذر سال۱۳۶۰بود،درخانواده ای باریشه های مذهبی ودارای خواستگاه روحانیت در#تبریز.☺️
وقتی دانش آموز دبیرستان بود،به عضویت پایگاه مقاومت #شهیدبابایی،مسجدچهارده معصوم(ع)شهرک پرواز تبریزدرآمد.🙂
حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه،نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و #ایثار و #شهادت رادر او شعله ور کرد.👌
درهمین ایام بود که بارزمنده هنرمند،#حاج_بهزاد_پروین_قدس آشناشد. آن روزها در تبریز هرکس که می خواست به #جبهه و #جنگ و #شهدا وصل شود حتما گزارش به دفترکوچک و جمع و جور #حاج_بهزاد می افتاد.☺️
کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش #شهادت💔 را ازآن حوالی احساس کند،و#محمودرضا شامه اش تیز بود،این آشنایی بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.👌
#دیدار و #مصاحبه با خانواده شهدا،گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس،از ثمرات هم نشینی #حاج_بهزاد بود.☺️👌
#محمودرضا ورزشکار بود💪. به #کاراته علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش😊. سال 1372به تیم ورزشکاران استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهارجانبه ی بین الملی در تبریزقهرمان شد✌️. به #فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال میکرد. تا اینکه بخاطر درس و مدرسه عطایش را به لقایش بخشید.🙃
درسال 1378دیپلم گرفت در رشته #علوم_تجربی، رفت خدمت #سربازی.🍃 دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش،خدمتش را در پادگان الزهرا #نیروی_هوایی_سپاه_پاسداران در تبریز ادامه داد.😊
نقطه عطف زندگی محمودرضا آشنایی با نهادمقدس #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی محسوب می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه ،با انتخاب خود و با یقین کامل عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد.☺️❤️
او در بهمن سال 1382وارد دانشگاه #امام_علی(ع) شد.🍃
ورود دانشکده افسری،عملاً به معنی هجرتش از #تبریز به #تهران بود. با این هجرت ادامه زندگی را در #جهاد فی سبیل الله رقم زد.✌️
او درسپاه نام مستعار #حسین_نصرتی را برای خود انتخاب کرد.
نامی که به گفته خودش برگرفته از ندای #هل_من_ناصر_ینصرنی مولایش #حسین_بن_علی و کنایه از لبیک به این ندا بود.✌️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
شـهـيـد مـدافـع حـرم🌹
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادر شهید💚
#فـصـل_پـنـجـم
از مایکل جردن تا شکیل اونیل
یکی از علایق #محمودرضا در ایام نوجوانی تعقیب مسابقات لیگ #بستکبال حرفه ای آمریکا 'ان بی ای'بود.🍃 یادم هست که جمعه ها صبح،مسابقات لیگ حرفه ای آمریکا از شبکه یک پخش می شد🍃. #محمودرضا همیشه قید خواب صبح جمعه را می زد و می نشست پای تماشای بستکبال🏀. اطلاعاتش هم درباره لیگ آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بره تلویزیون گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال می کرد.☺️
عکس این مسابقه ها را از مجله های ورزشی می برید و نگه می داشت🍃. مدتی هم پوستری از #مایکل_جُردن با دیوار اتاقش بود🍃. از اسامی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ و ....را خوب می دانست و مرتب درباره شان حرف می زد.🙂
یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه تیم #اورلاندو #مجیک را که #تیم محبوب محمودرضا بود تماشا می کردیم.🙂 محمودرضا به #شکیل_اونیل بازیکن سیاه پوست و #مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها.🙂
من وسط حرفش همین جوری گفتم: به مایکل جردن نمی رسد،گفت نه شکیل اونیل فرق دارد☝️☺️
گفتم چه فرقی ؟گفت شکیل اونیل هرهفته #نمازجمعه می رود👌. بعد گفت یک بار روز جمعه مسابقه داشته و هرچه مربیان تیم به او اصرار می کنند که آن روز نماز جمعه نرود نمی پذیرد 🙂. دست اخر مجبور می شوندچند نفر همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز،#شکیل_اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد.☺️
#محمودرضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سرتر است .چون #نمازجمعه اش ترک نمی شود.😊👌
#فـصـل_شـشـم
رزمـنـده جـبهـه فـرهـنـگی
یادم هست کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه مخصوص ثبت #خاطرات_شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود باخودش به خانه آورد🍃. دونفراز #شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود یکی شان دانش آموز #شهیدعبدالمجیدشریف_زاده بود🙂 و دیگری #شهیداحدمقیمی،بی سیمچی شهید باکری که در کربلا ۵شهید شد.💔
خیلی جدی برای جمع آوری خاطرات این دو شهید وقت گذاشت وهردو دفترچه را پرکرد👌 . با #مادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاست پر کرده بود.☺️ درباره #شهید_مقیمی هم به #حاج بهزاد_پروین_قدس مراجعاتی کرده بود🙂. با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرارکرده بود آن چنان که سبب آشنایی من با ایشان هم شد.😁 اینها همه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ #جبهه و #جنگ داشت☺️. همکاری اش با مستندی که #سهیل_کریمی در سوریه ساخت هم ادامه همین مسیر بود🍃 . براساس همین علایق فرهنگی ،درسوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک جوش خورده بود و حسابی باهم رفیق شده بودند .☺️👌
چند بار #محمودرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا از او گرفته بودبه من نشان داد.🙂 عکسی هم ازاو در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لب تاپ و راش هایی را که گرفته اند ،بازبینی می کنند.☺️❤️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_بـیـسـتوپـنجـم
هـوا دار تمـام عـیار انـقـلاب
در#فتنه۸۸#وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت،یاد داشتهایی درباره #فتنه می نوشتم🍃.البته بیشتر از دوسال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱هک شد.یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ،#محمودرضا بود.👌☺️
یادداشت هایی را می خواند و با اسم مستعار #<م.ر.ب>پای پست ها #کامنت می گذاشت.👌
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ می زد و نظرش را می گفت😊..در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم.وسط حرف ها حتما چیزی درباره وبلاگ می گفت.☝️
گاهی پیش می امد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی #نوشتم.این جور مواقع #تماس می گرفت📞 و پیگیر نوشتم می شد.بعضی از یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگذاری فارس لینک می شدند.👌
این جور وقت ها #تماس می گرفت و #تشویقم می کرد☺️.بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم☹️،اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.🙂
#محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود🙁 و بعد از
آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.😐
می گفت:وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود☝️
#محمودرضا در #ایام_فتنه غیر از اینکه کنار بچه های #بسیج در میدان دفاع از #انقلاب حضور داشت🍃،وقایع #فتنه را رصد هم میکرد.یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاب خرید💻 و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.به #نظام_و_انقلاب #تعصب داشت👌 و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از انقلاب میکردم خوشحال می شد☺️،تماس می گرفت و تشویقمیکرد.یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی#جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد🍃،با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چندتا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم،نهایتا من کوتاه آمده بودم.☹️
#محمودرضا دلخور بود از من،اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده بودم و
نباید عقب نشینی می کردم😒.آن روز تماس گرفت پرسید:می شناسی اش؟گفتم:بله،سابقه جبهه و جنگ هم دارد.اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود☹️!گفت تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.😒
فردایش دیدم آمده و توی #کامنت هاجواب بی تعارف و #محکمی به او داده است.🙂☝️
🍂#قسمت_بـیـسـتوشـشم
پـرکـارهـا شـهیـد مے شوند
اسفند سال1388بود.مثل هرسال در تالاروزارت کشور برای #سالگردشهیدان #آقامهدی_وآقاحمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.❤️
#تهران بودم آن روزها #محمودرضا زنگ زد و گفت:می آیی مراسم؟گفتم : می آیم چطور؟گفت حتما بیا .سخنران مراسم #حاج_قاسم است.☺️
مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم.
#محمودرضا زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر از دوستان رفته بودم پیدایش کردم🙂 و باهم رفتیم و نشستیم طبقه بالا.
همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود🍃.به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.درطول مراسم با #محمودرضا مشغول صحبت بودیم🙂.ولی #حاج_قاسم که آمد #محمودرضا دیگر حرفی نمی زد.😊
من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.☺️
#محمودرضا تا آخر همین طوری توی#سکوت بود و گوش می داد☝️.وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی می کرد ،#محمودرضا یک مرتبه برگشت #گفت:حاج قاسم فرصت #سرخاراندن هم ندارد.🙁
این #کت_وشلواری را که تنش هست می بینی؟باور کن این را به #زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد والا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد.☹️
موقع پایین آمدن از پله ها به #محمودرضا گفتم :نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم😒؟گفت :من خجالت می کشم توی #صورت حاج قاسم نگاه کنم،بس که #چهره اش_خسته است.😣
پایین که آمدیم ،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او #گفتم:این شما،اینم #مربیتون☹️!دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
#محمودرضا خودش هم همین طور بودهمیشه #خسته.
#پرکاربود و به #پرکاری اعتقاد داشت👌.می گفت:من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف می زدم.گفتم من این طوره فهمیده ام که #خداوند_شهادت💔 را به کسانی می دهد که پرکار هستند و #شهدای ما در #جنگ این طور بوده اند👌.حاج#قاسم حرفم را تایید کرد و #گفت_بله همین طور بود.👌☺️
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
🔹این جوان هم از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف بود و این ایام، سالگرد #شهادت اوست🕊
💢او هم کشته شد؛ البته بطور عمدی! نه سهوی.
‼️کسی هم عذرخواهی نکرد و برایش شمعی روشن نکردند!
🔶این افراد مصادیق کامل #جهاد_علمی بودند؛ هر جا #وظیفه خودشان میدیدند حاضر میشدند. اگر لازم باشد در صحنه #جنگ باشند در جنگاند، اگر لازم باشد در صنعت #موشکی باشند آنجا میروند🚀، یا در بحث #هستهای و... نگاه میکنند ببینند بار، کجا روی زمین مانده است؟
@Modafeaneharaam
☘ گاهی عشق #معجزه میکند و بیسیمچی گردان، آشنای غریب #شهدا می شود.
🍀#امیر_امینی ، #رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر #عملیات را با #بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
☘ فرمانده قلبش شد و #بیسیمچی #اشک و مناجاتش برای خــ💚ــدا .
🍀 آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص و #شهید شد.
☘ عکاس #جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، #شهادت بیسیمچی عاشق را ثبت کرد و این #عکس برگی شد از دفتر #عشق، که این روزها دل هر آدم #سردرگمی را می لرزاند😣
◾️سربندش...
◾️چشم هایش که از خستگی #دنیا آرام گرفته است...
◾️ و لب های خونینش، که گویی هنوز هم #ذکر میگویند... اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که #گرفتار دنیا شدهاند💔
🍀 او با #مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و #عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
☘ کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای #غفلت و #گناه کمی بندگی کنیم...
و او با بیسیمش از عشق به محبوب بگوید...😢❤️
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امیر_حاج_امینی🌹
✍ نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
@Modafeaneharaam
#فرازی ازوصیتنامہ📜
#شهید_محمود_مراد_اسکندری
به قول شهید بابایی، #جنگ شلیک گلوله نیست! #انجام_وظیفه است.👌
حالا هرکس به هر طریق که از دستش برمیآید.
🍃یکی جهاد میکند با سلاح.
🍃یکی جهاد میکند با پولش.
🍃یکی جهاد میکند با عِلمش!
هرچیزی که از دست کسی بربیاید برای دفاع از اسلام #جهاد است🌹
@Modafeaneharaam
💠نحوه شهادت
🔹همرزمان #پاکستانی شهید از دوربین پیکر چند #شهید را بین نیروهای خودی و دشمن مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار سر میرسند و میگویند #مادران این شهداء چشم به راه فرزندانشانند 💔
🔸او میرود که #پیکر_شهدا را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا #کمین میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار #فرزندش میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد #تشییع و به خاک میسپارند.🌿
🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای #خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی #غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد😞 و از حضرت زینب (س) #خجالت میکشم که او را تنها بگذارم💔
اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای #حضرت_علی(ع) ندارم که بدهم😔 و من #پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید #جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به #شهادت برسم☝️
#شهید_محمد_اسدی🌷
شادی روحش #صلوات
@Modafeaneharaam
2.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺انتشار خبر نسل کشی با #واکسن آنفولانزا از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران!
👌به مراحل حساس بزرگترین #جنگ بیولوژیکی نزدیک می شویم.
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوم 💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و ب
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam