🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#پروردگارا ببخش❗️
بہ خاطر #خیانت در امانت...😓
از چشمے ڪہ باید #امام_زمان را ببیند❗️
بہ #گناه باز شد...😓
از دلے ڪہ باید براے #صاحبش مےتپید❗️
براے غیر #خون شد...
از دستے ڪہ باید در دستان #پدر_امت قرار مےگرفت❗️
با #نامحرمان روزگار همراه شد...😔
از پایے ڪہ باید براے #رسیدن بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️
بہ #بیراهہ رفت...
😔💔
مدافعان حرم 🇮🇷
🏴اِمشب شبِ تَجدیدِ پیمانْ با حُسین اَسٺ این آخریــن شــامِ امــامِ عالَمیــن اَسٺ 🏴اِمشب #حسین ا
༻﷽༺
اِمشب شبِ تَجدیدِ پیمانْ با حُسین اَسٺ
این آخریــن شــامِ امــامِ عالَمیــن اَسٺ
اِمشب #حسین اَز ڪوفیان #مهلٺ گرفتہ
اَز یڪ یڪِ #یـــاران خود #بیعٺ گرفتہ
دلهـاےِ مُشتــاقِ #شهـادٺ بے قـَــرارَند
#عشـاق حَــقّ سَر در گریبـانْ نالـِہ دارَند
هَرڪَس ڪه فَردا #با_خدا دارَد #ملاقـاٺ
مَشغولِ تَسبیح اسٺ و #قرآن و #مناجاٺ
اِمشب حُسین تَسڪیندهد برقلبِ خواهَر
فَــردا میانِ #قتلگہ دَر #خــون شِـــناوَر
اِمشبحُسین با #خواهرش درسوزُ وآه اَسٺ
#فـــردا بہ زیرِ سم اسبان سِپاه اَسٺ
#شب_دهم_محرم🍂🌙
#شب_عاشوراے_حسینے💔🍂
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_پـنـجاهوهـفـتم
نـگـذارکـاربـزرگـم را خـراب کـنـنـد
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش #نگران بود که بعد از #شهادتش کسی #شماتتی بکند.⚡️
به ویژه در #حق_رهبر_عزیزانقلاب.😞
#می گفت: می ترسم بعد از ما پشت #سرآقا حرفی زده شود.😔
#محمودرضاخیلی هوشیار بود.فکر همه جای بعد از #شهادتش را کرده بود.☺️
جنس نگرانیش را می دانستم.
#نگران این بود که مثل #زمان_جنگ کسانی بگویند که جواب #خون این #جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.☹️
نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم:این طوری فکر نکن ،مطمن باش چنین اتفاقی نمی افتد.وقتی این را گفتم برگشت گفت:#من_می_خواهم_کار_بزرگی_انجام_بدهم.✌️
#نباید حرفی زده شود که #ارزش آن را #پایین بیاورد...چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.بی اختیار گفتم:#خون_شهدای ما مثل خون #سیدالشهدا است.💔
#صاحبش_خداست.☝️
#خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.گفت
#به_هیچ_کس_اجازه_نده #پشت #سرآقاحرف بزند.☝️
خودش #این_طور بود.دیده بودم که وقتی کسی حرف #نامربوطی درباره #آقا می زد.
اخم هایش می رفت توی هم.😞
اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد.جواب می داد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت.🙂
🍂 #قسمت_پـنـجاهوهـشـتم
کـجـا دفـن شـوم؟
تهران ،ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.📲
#محمودرضا بود.خوش و بش کردیم ک پرسید کجایی؟از صبح برای کاری #تهران بودم.گفتم کارم تمام شده ترمینالم،دارم برمی گردم تبریز.☺️
گفت:کی وقت داری درباره یک #موضوعی حرف بزنیم.گفتم الان.گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید.🙂
اصرار کردم که بگوید.گفت:موضوع #مهمی است .باید در فرصت مناسبی بگویم.رسیدی #تبریز ،وقت کردی زنگ بزن.🙂
#قبول کردم و خداحافظی کردیم.بعد از اینکه قطع کردیم #ذهنم_درگیر حرف #محمودرضا شد.با او تماس گرفتم📲 و گفتم تماسش نگرانم کرده😒 .گفت:می توانی بیایی اینجا؟گفتم من فردا صبح باید تبریز باشم.اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی،بگو الان😒.گفت من دوباره دارم می روم.اما قبل از رفتن چندتا چیز هست که باید به تو بگویم.بعد گفت اگر من #شهید شدم💔 چیزهایی هست که #نگرانم می کند.🍃
گفتم یعنی چه؟گفت:این #دفعه_رفتنم بادفعات قبل #فرق دارد.گفتم تو همیشه رفتنت فرق دارد.گفت یکی دوتا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود👌.مثلا من #شهید شدم کجا باید #دفن شوم؟گیر کرده ام. توی این مسئله گفتم #صبر کن.🙂
من تا یک ساعت دیگر #خانه شما هستم گفت بخاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟گفتم بایدبیاییم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقا چه می گویی☹️، گفت نه تو برو تبریز بعدا حرف می زنیم گفتم می آیم.از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلام شهر،وقتی رسیدم همه چیز در خانه #محمودرضا عادی بود🙂 #پذیرایی همسرش بازی #دختر_دوساله اش، بساط چای، شام، تلوزیون🖥 روشن،پتوهای ساده ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود #محمودرضا.همه چیز مثه همیشه توی این خانه #معمولی ، #عادی بود🙂 .هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی خورد.
نشستیم.منتظر ماندم تا #محمودرضا سر صحبت را باز کند ولی #محمودرضا حرفی نمی زد😕.دو سه ساعت تمام منتظر ماندم.چای خوردیم.حتی شام خوردیم اما همه حرف ها کاملا عادی بود.بالاخره صبرم تمام شد.و گفتم نصفه شب شد!نمی خواهی درباره چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم؟#گفت من گیر کرده ام.☹️
نمی دانم #شهید شدم محل #دفنم باید #تبریز باشد یا #تهران!گفتم این چه حرفی است؟!ول کن این حرفها را.برو وظیفه ای را که داری انجام بده☺️.زمان جنگ اگر #زرمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان #صدام_تهران بود!😒
بدون اینکه تغیری در حالتش ایجاد بشود،با آرامش توضیح داد که #اگرتبریز دفن بشود#همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به #زحمت می افتند😔.و اگر #تهران دفن شود ،#پدرومادر_اذیت می شوند هرچند همیشه قبل از #سوریه رفتن هایش احتمال #شهادتش بود💔،اما اینبار خیلی #جدی_حرف می زد.ول کن نبود.از من می خواست کمکش کنم.🙁
نمی خواستم این حرف ها کش بیاید.برای همین به او #قول دادم که اگر #شهید شد من این مسئله را #حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد.🍃💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
❣خون با بركت
يك سالى از شهادت آقاجواد ميگذرد. تلفن خانه به صدا در میآید☎️. خانمی که از تماس با موبایل شهید، جواب نگرفته است، سراغ آقاجواد را میگیرد:
* با آقاى #جواد_اللهكرمى كار دارم!
- ايشان، نيستند❗️
* میشود شمارهاى بدهيد تا با ايشان تماس بگيريم؟
- امرتان چی هست⁉️
* از سازمان انتقال پلاسماى خون تماس ميگيرم🏥، آقاى اللهكرمى قبلا چند بار به اين مركز مراجعه كردهاند و پلاسماى #خون خود را براى بيماران نيازمند اهدا نمودند، اما اكنون مدتهاست كه ديگر مراجعهاى به اين مركز نداشتند😢 میخواستيم ببينيم آیا تمايلى براى مراجعه مجدد دارند؟
- ببخشيد! ايشان همه خونش را یکجا برای امر دیگری اهدا نمودند......
* متوجه نمیشوم❗️
- آقای اللهکرمی به #شهادت رسیدهاند🕊
(چند ثانیه سکوت میکند و بعد با تعجب و لحنی حزین میگوید:)
#شهید شدهاند؟😔خدای من! کجا و چگونه؟
- برای #دفاع_از_حرم. برای امنیت مردم!
شهیدمدافع حرم جوادالله اکرم🌹
#یادشهدا_باصلوات
@Modafeaneharaam
🌹شهید سیدمرتضی آوینی :
گردش #خون
در رگ های #زندگی،
شیرین است،
اما ریختن آن
در پای #محبوب
شیرینتر است 🕊
و نگو شیرینتر،
بگو: بسیار بسیار
شیرینتر است...✨
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam