مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_سی_و_نهم : خمینی نشستیم روی صند
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_چهل_و_یکم: قلمرو
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
.
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
.
🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_چهل_و_دوم: هادی
.
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... .
.
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .
.
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
.
- کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .
- مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .
- همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ...
.
.
تازه متوجه منظورش شده بودم ... مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...
.
.
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... .
.
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .
.
- این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
.
پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
ختم #صلوات به نیت🔰
#حضرت_ام_البنین_علیها_سلام💔
هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدة النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولى الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️
مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید
@Ahmad_mashlab1115
مدافعان حرم 🇮🇷
باسلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال روزتون مهدوی انشاءلله🌹 ما گروه #سه_شنبه_های_مهدوی به امید
دوستان عزیز ما منتظر کمک های شما هستیم🌹
شماره کارت👇
6280231364795244
بنام زارع
اجرتون با صاحب اصلی این کار آقا امام زمان🌹
@Modafeaneharaam
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید ابومهدی المهندس:
وقتی که کنار #حاج_قاسم باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است ...
♾ بخشی از مستند «سلفی با ابومهدی»
@Modafeaneharaam
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چہ میشود ڪہ بگوید خدا به جبرائیل
بگو بہ حضرت مهـدی رسیده نوبٺ ٺو
تمام خواست ما ازخدا فقط این است
ظهور یا فـرج عاجل و سلامـت تو
❤️الّلهُـمَّ عَجِلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Modafeaneharaam
امیرالمؤمنین عليه السلام:
از خشم بپرهيز كه آغاز آن، ديوانگى و پایان آن، پشيمانى است
إيّاكَ وَالغَضَبَ؛ فَأَوَّلُهُ جُنونٌ وآخِرُهُ نَدَمٌ
غررالحكم حدیث 2635
@Modafeaneharaam
#سخنشهدا🌷
بخشیازوصیتنامهشهیدذاکرحسینی:
به قول و وعده های تان عمل کنید و کارهایتان را خالصانه برای خداوند انجام دهید و از ریا بپرهیزید ما شیعه هستیم و باید ظلم ستیز بوده و از مظلوم دفاع کنیم وظیفه همه مسلمانان و شیعیان است که در هر جای دنیا صدا ی مظلومی را شنیدند به آنجا بروند و از حقوق مظلومان و اهل بیت سلام الله علیهم دفاع کنند
چراکه دفاع از مظلوم حد و مرز نمی شناسد و اسلام مرز ندارد
و باید برای گرفتن حق مظلوم جنگید و این جنگ انشاالله به قیام آقا حضرت مهدی وصل می شود شهدای این جنگ شهدای خاص هستند.💔
شهید مدافع حرم سید مهدی ذاکر حسینی🌹
@Modafeaneharaam
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وداع با پیکر مطهر شهید "خسرو قادری" در معراج شهدا
🕊 بسیجی شهید خسرو قادری قمصری فرزند منصور در ۱۲ تیر ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود. از اسلامشهر بهعنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شد و در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱ در عملیات رمضان در شرق بصره به فیض شهادت نائل گردید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه برجای ماند.
پیکر مطهر این شهید پس از سالها با تلاش گروههای تفحص کشف گردید و از طریق آزمایش DNA شناسایی گردید، خانواده محترمشان پس از ۳۹ سال از چشمانتظاری درآمدند.
@Modafeaneharaam
📷 #ساعتی_قبل
حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه بر سر مزار شهید ابومهدی المهندس در نجف
@Modafeaneharaam
#چادرانه💛
.
.
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😊🌹👌🏻
@Modafeaneharaam
⭕️ حاج قاسم سلیمانی از مادرش میگوید/بخش اول
♨️ حاج قاسم سلیمانی اسطورهای بود که زن و مرد و پیر و جوان و مذهبی و غیرمذهبی در شهادتشان گریستند و افسوس خوردند اما کمتر کسی در این میان به بخشی از وجود ایشان فکر میکند که تربیت چنین پدیدهای به دست توانمند او بوده است. مادر!
🔻فاطمه سلیمانی مادر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، در یکی از روستاهای طایفهای استان کرمان به دنیا آمد. در دورانی که ملت ایران درگیر سختیهای زیادی بوده و بیماری و قحطی دامنگیر ایرانیها بوده است، با تمرکز روی روش تربیتی این مادر مطالبی دیده میشود که قطعاً در رشد هر مرحله شخصیت یک اسطوره، چنان تأثیری داشته که 40 سال بعد از انقلاب اسلامی ایران، تمام کشور در برابر خلوص ایشان سر تعظیم فرود میآورند. در کتابی با نام از چیزی نمیترسیدم که خاطرات شهید سلیمانی با قلم و دستخط خودشان نوشته شده و بعد از شهادتشان چاپ شده است بخشی از این مطالب قابل توجه آمده که در این گزارش به مرور آنها میپردازیم.
🔹من و مادرم!
🔴 در ابتدای کتاب مادرشان را اینگونه معرفی میکنند: «علیالظاهر پس از مراسم خواستگاری، مادرم در سن 14 سالگی به عقد پدرم در میآید. معمولاً مدت عقد در عشیرهمان تا دو سال هم طول میکشید. ازدواج میکنند و سر زندگیشان میروند. فرزند اولشان سکینه بود که در سن سه سالگی با مرض سیاهسرفه فوت میکند.
💢 خواهرم هاجر و برادرم حسین هم بعد از او به دنیا میآید و بعد آنها من بودم. مدتی بعد از تولدم، در زمستان سردی دچار مریضی سرخچه میشوم که پدر و مادرم امیدی به شفای من نداشتند. در سرمای زمستان، مادرم در حالیکه برف تا بالای زانو آمده بود، مرا به پشت خود میبندد و به سمت رابُر جهت معاینه دکتر میبرد. علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل او به من، موجب میشود که من به جای دو سال سه سال شیر بخورم. روزهای جدایی من از سینه پر مهر و محبت مادرم روزهای سختی بود. کمکم عادت کردم.
🔻سالها طول کشید تا در سینه مادرم دیگر شیری نباشد. آرام آرام از بغل مادرم به چادر بسته شده به پشت او منتقل شدم. بعضی وقتها از صبح تا ظهر یکسره، روی پشت او داخل چادر بسته شده قرار گرفته بودم و او در تمام این مدت در حال کار کردن بود. یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد و یا خانه را رفت و روب میکرد و یا گلّه را شیر میدوشید. غذا و نان میپخت و… و من چه آرامشی داشتم در پشت او. همانجا میخوابیدم. به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.
💢 زمانی که راه افتادم مادرم کارش بیشتر شد. یا با پای برهنه و یا با دمپایی پلاستیکی مادرم دنبالش راه میافتادم. مثل جوجه اردکی دنبال او بودم.»
♨️ اینها نقل قولی از خود شهید است که با زبانی شیوا محبت میان مادر و فرزند را بیان کرده است. همین نعمت آغوش که در نسلهای امروزی از طرف روانشناسان بسیار توصیه میشود که مادر از فرزندش دریغ نکند، چه دریای بیکرانی را به جسم نحیف قاسم چند ساله متصل میکرده است و او را از محبت مادری سرشار. اغنای کودک از حضور مادر یکی از اصول توصیه شده روانشناسان امروزی است.
🔻از مهمترین نکاتی که در کتاب از چیزی نمیترسیدم مشاهده میشود ساده زیستی این خانواده بوده است. یکی از تنقلاتی که مادر ایشان به فرزندانش میداده، شلغم پخته خشک شده بوده و در همه جای کتاب، حاج قاسم از این خوراکی با احساس عمیقی یاد میکند. حتی در جاهایی که از مادرش دور است با خوردن این خوراکی، یاد مادر میکند.
💢 انگار محبت مادر در یک خوردنی به ظاهر بیمزه خشک شده، چنان شیرین و دلچسب مزه میکند که بهترین شیرینیها و غذاها زیر دندان این مزه را ندارد. چقدر از مادران این روزها، برای غذای جسم و روح فرزندان خود، در خانه با دست و دل خود، محبت را درون تنقلات میبرند و به فرزندانشان هدیه میدهند؟ زیبایی و طعم ظاهری تغذیه فرزندان و استفاده سهل از خوراکیها برای ما، آدمهای امروزی اولویت بلاشک است.
@Modafeaneharaam