eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.5هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
15.2هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بسمه تعالی⚜ تبلیغات شبانه کانال مدافعان حرم👇 @Modafeaneharaam ساعت 22 تا 9 صبح پست آخر🛑 📌بنر تنها بدون ریپ: 23 هزار تومان 💶 بنر با ریپ: 25 هزار تومان 💶 💥طرح ویژه 24 ساعته (11 ساعت پست اخر، 13 ساعت پست آزاد): 45 هزار تومان 💶 🔻تبلیغ شبانه هم داریم برای دوستانی که قصد دارند چند روز در هفته رزرو کنند. 💎تبلیغات روزانه فقط بصورت پست آزاد دائمی در کانال: 20 هزار تومان💶 ادمین ثبت سفارش و تبلیغات👇: @Modafeaneharaam_ad
🍁 طرف داشت غیبت می‌کرد بهش گفت: شونه‌هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه‌های توئه!🍁🍂 🕌 🕊🌹🍃••• @Modafeaneharaam
☕❗️ توگردان‌شایعه‌شد‌نماز‌نمے‌خونه!🤭 گفتن،تو‌ڪه‌ࢪفیق‌شی..🤞🏻 بهش‌تذکر‌بده..🔔 باوࢪنکردم‌و‌گفتم:‌لابد‌میخواد‌ ࢪیا‌ نشه..🤷🏻‍♂ پنهانی‌مےخونه..!🌱 وقتےدونفری‌توی‌‌سنگرکمین‌ جزیره‌مجنون🏝 ²⁴ساعت‌نگهبان‌شدیـم..🌪 باچشم‌خودم‌دیدم‌که‌نماز نمی‌خواند!!👀 توی‌سنگرکمین،دࢪکمینش‌بودم🌻 تاسرحرف‌‌ࢪاباز‌کنم ..🍁 گفتم:تو‌که‌برای‌خدا‌ می‌جنگے..🖇 حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زدوگفت:🙂 +یادم‌میدے‌نمازخوندن‌ࢪو؟☔️ ➖ بلدنیستے❓ ➕نه..تاحالا‌نخوندم🍂 --_ نمازخواندن‌ࢪو‌توی‌توپ‌وآتش‌ دشمن💣 یادش‌دادم . . ‌‌اولین‌نماز‌صبحش‌‌ࢪابا‌من‌اول‌وقت‌خواند😍 دو‌نفر‌نگهبان‌بعدی‌آمدندوجاے ما ࢪا گرفتند ماهم‌سواࢪقایق‌شدیم‌تا‌برگردیم🛶 هنوز‌مسافتےدوࢪنشده‌بودیم‌که‌ خمپاره نشست،توی‌آب‌هوࢪ،پاࢪو‌از‌دستش‌افتاد💔 آࢪام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخند کم‌رنگےزد🍃 باانگشت‌ࢪوی‌سینه‌اش‌صلیب† کشید✨ وچشمش‌به‌آسمان‌،با‌لبخند‌به..🦋 شهادت🕊♥️رسید . . . آࢪی،مسیحے‌بودکه‌مسلمان‌شد‌و‌ بعد‌از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید...😭 و فاتحه ای هدیه به روح کیارش‌شهید‌‌مسیحی‌‌🌷 • • 🍁🍃¦→ ••♡ @Modafeaneharaam
برنامه 🔸زندگی پس از زندگی🔸 💠 قسمت اول تجربه دکتر ایبن الکساندر - جراح مغز و اعصاب، استاد دانشگاه هاروارد، پژوهشگر و نویسنده تجربیات نزدیک به مرگ امروز (سیزدهم فروردین) ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد @Modafeaneharaam
برنامه 🔸زندگی پس از زندگی🔸 💠 قسمت اول تجربه دکتر ایبن الکساندر - جراح مغز و اعصاب، استاد دانشگاه هاروارد، پژوهشگر و نویسنده تجربیات نزدیک به مرگ امروز (سیزدهم فروردین) ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد @Modafeaneharaam
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 سفر به شش سال قبل/ حال و هوای خاص رزمندگان فاطمیون در سال ۱۳۹۵ پس از عملیات آزادسازی پالمیرا و رهایی شهر از چنگ داعش ● فرد مشخص در تصویر: فرمانده شهید "سید محمد حسن حسینی" معروف به (سیدحکیم) ● تصویربردار: شهید احمد مکیان @Modafeaneharaam
📝 🌹شهیدحمیدوطن از تمامى برادران خواهشمندم كه همچون على اصغر شجاعانه و دليرانه در راه حق عليه باطل بجنگند و نگذارند اسلحه من بر روى زمين بيفتد و به خواهرم توصيه مى‌كنم كه همچون شاگردان حضرت زينب صبور و مقاوم باشد. مى‌خواهم همانطورى كه حضرت زينب طاقت ۷۲ شهيد را داشت، شما هم در مرگ من ناراحتى نكنيد و با حجاب خود مشتى بر دهان ابرقدرتهاى شرق و غرب بزنيد. اگر خودتان را ناراحت بگيريد، دشمن ما خوشحال مى‌شوند و به شما توصيه مى‌كنم كه امام را تنها نگذاريد؛ زيرا تنها گذاشتن امام خيانت به اسلام است و ديگر وصيت من اين است كه در مقابل مسائل و مشكلات مقاوم باشيد. 🌻شادی روح مطهرش صلوات🌻 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍ‌‌وَالِ‌مُحَمَّدٍ‌وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @Modafeaneharaam
🌙 حلول ماه مبارک رمضان مبارک‎باد 💠 ماه رمضان «ماه فرصتهاست» 🔹۱۰ توصیه کاربردی رهبر معظم انقلاب برای بهره‌برداری از این فرصت عظیم الهی @Modafeaneharaam
📣اطلاع رسانی مراسم شهید یدالله ترمیمی🌹 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : احسان از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺