🍃میخواستی یک قهرمان ملی باشی! طوری که همه ی #ایران به خوبی یادت کنند. نمیدانستی با این غیرت و شجاعت مردانه ات در همان #سیزده_سالگی، نه فقط اینجا روی زمین، که عرش #خدا هم به تو میبالد...
🍃میبالیم به تویی که هیچ #ادعا نبودی. کاری نداشتی چه کسی میاید چه کسی نمی آید. تو بودی و خودت که با موهای ژولیده میرفتی توی دل #عراقیها، بهانه میاوردی برایشان که دنبال مادرت میگردی و کی فکرش را میکرد یک بچه ی لاغر و استخوانی و ریز جثه آمده باشد برای #شناسایی! چه سر نترسی داشتی #بهنام. چه #مرد بودی تو!
🍃چقدر هوای شهر و دیارم این روزها مردهایی مثل تو را کم دارد. که توی وصیت نامه سه خطی شان بنویسند نمیدانم چه بگویم فقط آرزوی #شهادت دارم.
✍نویسنده : #فاطمه_زهرا_نقوی
🕊به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_بهنام_محمدی
📅تاریخ تولد : ۱۲ بهمن ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت : ۲۸ مهر ۱۳۵۹
📅تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : قطعه شهدای کلگه، شهرستان مسجد سلیمان
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_چهارم 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_ششم
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam
❤️امام محمد باقر علیه السلام
كيست كه از #خدا خواسته باشد و خدا به او نداده باشد؟!❤
يا برخدا #توکل كرده باشد و او كفايتش ننموده باشد؟!❤
يا به او اعتماد كرده باشد و خدا نجاتش نداده باشد؟!❤
📕بحار:78/183/8
#حدیث_روز
@Modafeaneharaam
🕊🌹🕊
دختران و زنانی که با #چادر و حجابشان،
خود را از نگاه #نامحرمان میپوشانند،
مانند شهدایی هستند که
#گمنامی را انتخاب کردند.
مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید...
اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و #خدا خریدارشان میشود
@Modafeaneharaam
🍃از همان ابتدای تولد، همه نام #شهید را بر تو گذاشتند و گویی خدا از همان اول تورا عزیز خود کرده بود
🍃محجوبیتت تو را محبوب همه کرده بود و تو تنها عمه ی سادات را میدیدی.
آنقدر خوب بودی که بوی شهادتت نه تنها پدرت را بلکه همه را مست کرده بود و دل کندن را آسان نمیدانستند.
🍃صحبت پدرت را خوب آموخته بودی، تنها از خدایت میترسیدی و به یاد داشتی که او بهترین حافظ است و چه زیبا #خدا تورا در آغوشش حفظ کرد
🍃 معلوم است دیگر، نوکر که به مادرش برود همینگونه میشود، پیکری همیشه جاوید در کربلای #خان_طومان.
🍃 آنقدر خوب بودی که خاک خان طومان نیز توان دل کندن از تورا نداشت.
ما تورا در قلبمان داریم و تو نیز برای ما دعا کن...
✍نویسنده : #اسماء_همت
#شهید #محمد_اینانلو💔
📅تاریخ تولد : ۱۸ فروردین ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت : ۲۱ دی ۱۳۹۴
🥀مزار شهید: امامزاده طاهر کرج
@Modafeaneharaam
🍃برایِ پرستویی دیگر از دیار عشق...♡
#علی_عسگری گرما بخشِ سردیِ بهمنماه.
🍃شجاع و غیور و جسور، آنچه از جوانیِ علی به یادگار مانده، اعتقادش به #ترک_محرمات_و_انجام_واجبات است.
🍃به یقین باید انقطاعی صورت گیرد تا اتصالی حاصل شود و علی این را خوب میدانست که دست و دل از نبایدها شسته بود. انقطاعِ از محرمات ، نقطه اتصالش به آسمان بود🕊
🍃واجبات را هم مهم میشمرد و چه چیز واجب تر از #لبیک به ندایِ "هلمنناصر...؟"
🍃پرکار بود و توانا#مجاهدِ واقعی
از عراق به لبنان، از لبنان به سوریه و در نهایت خاکِ#سوریه نمکگیرش کرد.
🍃هر آنچه در توان داشت برای مردمِ مظلوم آنجا خرج میکرد ازخدمات فنی و مهندسی؛ تا امداد رسانی وغیره، او به سرمنشا نور رسیده بود و آماده میشد برای وصل برای پریدن.
🍃آنقدر برایِ#خدا کوشید؛ تا آرزویش را به آغوش کشید و حالا علی؛ "عند ربهم یرزقون" است💚
*شاید گرهِ کار ما هم، با گریه انقطاع باز شود!
#میلادت_مبارک ؛ رها شده از دنیا
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
#شهید #علی_عسگری ♥️
#سالروز_شهادت🕊
📅تاریخ تولد: ۱۰ بهمن ۱٣۶٢
📅تاریخ شهادت: ۱۰ بهمن ۱٣٩۱
🥀مزار :گلزار شهدای چهار محال بختیاری
@Modafeaneharaam
♡اصغر پاشاپور♡
🍃دانه دانه رسیده می شوند و وقت چیدنشان می رسد و #خدا دست چین شده تحویل می گیرد هرکدام زخمی تر ارج و قربش بیشتر. همه برای رسیدن و پخته شدن سر و دست می شکنند، نوکری، غلامی، کارگری رزمنده ها و مردم را می کنند تا #نفس شان له شود و شروع کند روحشان به پخته شدن. آنقدر خود را خاکی می کنند تا دست آخر در خاک دست و پا بزنند و بال پریدن در بیاورند🕊
🍃آنها که پیرو مکتب ح.ا.ج ق.ا.س.م بوده اند اما محاسبه شان فرق دارد، راه شناخته اند وسیله مسیر را شناخته اند فقط با کمی توسل می پرند، دل بریده اند یعنی دلی ندارند که به چیزی گره بخورد یا شاید دلشان فقط به این گره خورده: #شهادت❤️
🍃اصغر از کاروان بغداد و کاظمین و کربلا و نجف و مشهد جاماند اما از #زینبیه نه....
🍃اصغر گفت: حاج آقا من نوکرتم....
من می گویم: حاج اصغر نوکرتم فقط راه نشان بده... همین😔
✍️نویسنده : #محمد_صادق_زارع
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #اصغر_پاشاپور
📅تاریخ تولد : ۳۱ شهریور ۱۳۵۶
📅تاریخ شهادت : ۱۳ بهمن ۱۳۹۸.حلب سوریه
🥀مزار شهید : بهشت زهرا، قطعه ۴۰
@Modafeaneharaam
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#یا_صاحب_الزمان💔
🍃 بین ما فاصلہها، #فاصلہ انداختہاند
ڪاش این فاصلہ با آمدنت سر مےشد
🍃شهر ما بوے #خدا داشت، دوبارہ اے ڪاش
🍃با ظهورت نفس شهر #معطّر مےشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺
🍀🍀🍀
@Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_حمیدسیاهکالی_مرادی
#ادب_شهید 🕊🌺
به دلیل تصادفی که در اردیبهشت ماه داشتند دچار کمر درد شدید شدند و دیسک ایشان تحت فشار بود ولی هر وقت #مادر_بزرگوارشان تماس میگرفتند ایشان مینشستند یا #می_ایستادند. همسرشان به ایشان میگفت استراحت کن ایشان که شما را نمیبینند ولی #شهید میگفتند مادر نمیبینه #ولی #خدا که میبینه
#نحوه_شهادت 🕊🌺
دست و پای راست به حالت قطع و دست چپ و پای چپ به حالت کاملا خورد شده و احشا داخلی متلاشی و بینی شهید شکسته میشود #محرم۹۴
@Modafeaneharaam
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم...
برای رسیدن بهش چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ...
مهرےه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هےچ وقت بهم نمے گفت عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای شهادتش چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
💟همسر شهید براے رسیدن و #ازدواج با مهدے عسگرے چله میگیرد
و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به #خـــدا چله مےگیرد 💟
#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
#ولادت: #اول_مرداد_58
#شهادت: #27_خرداد_95
@Modafeaneharaam
می گفت: امیدوارم هـر گلوله ای که به تنم می خورد درد و رنجش را #از_عسل_شیرین_تر حس کنم
📆تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۱۰/۲۰
📆تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۲۱
◻️محل شهادت: #شمال_فاو
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید:
کاش تقدیر چنین باشد تا مرگ، افتخاری را که بارها و بارها بدان نزدیک شدم نصیبم گرداند این بار با این انگیزه به جبهه می روم، فقط برای #نجات_دین و انقلابم و امنیت کشور اسلامیم🇮🇷
و #خدا را به یاری می طلبم که مرا آن طور که صلاح می داند هدایت کند تنها هدفم خدا و مکتبم دین اسلام و مذهب شیعه و مرادم روح الله می باشد هر قدمی که بر می دارم و هر گلوله که شلیک می کنم فقط برای خدا و #رضای_خدا می باشد و امیدوارم هر گلوله ای که به تنم می خورد درد و رنجش را از عسل شیرین تر حس نمایم.
آری اگر در این نبرد الهی من به آرزویم برسم دست پرورده پدری مهربان و فداکار بوده ام و آن معلم زندگی من بوده است. پس از وی تقاضا دارم در قبال #شهادتم بردبار باشد🌷
#شهید_سیفاللہ_تبریزی🕊🌹
یادش با ذکر #صلوات
@Modafeaneharaam