eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.1هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🍃🌹|: او هم احساس تکلیف کرده بود . لباس خاکی به تن کرده و راهی جبهه های جنگ شده بود . شب عملیات فتح المبین با گریه میگفت : « یوسف فاطمه (س) ! من شرم دارم از روز قیامت که من سر به بدن داشته باشم و تو نه . از تو خجالت میکشم که سر داشته باشم ... » وصیت کرده بود در همان قبری دفنش کنند که خودش کنده بود . قبر را که بازکردند دیدند قبر کوچکتر از حد معمول است . بدنش که برگشت راز این کوچک بودن قبر را فهمیدند ... سر در بدن نداشت ... ترکشهای خمپاره سر او را با خود برده بود ... دیروز احساس تکلیف‌ها ، بوی شهادت می داد ، اما امروز ... سردار بی سر ( به مناسبت 2 فروردین سالروز شهادتش در عملیات فتح المبین ) 🌹محفل شهید حمید سیاهکالی مرادی🌹
امام خامنه ای: انتظار به معنای قانع نشدن به وضع موجود است. انتظار داریم یعنی هرچه خیر و عمل خوب انجام دادیم و به وجود آمده، کم و غیرکافی است و منتظریم، تا ظرفیت نیکی عالم پر بشود.
💠امام زمان(عج): خدایا، توفيق بندگی و دوری از گناه و نيت پاک. شناخت حرام را به ما عطا فرما، و با هدايت و استقامت در راهت گراميمان بدار. 📚المصباح للکفعمی ، ص ۲۸۱.
💠سالگرد شهادت 🌷برای شادی روح شهید علی خلیلی شهید امربه معروف و نهی از منکر 🔷صلوات شهادت: 93/1/3
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✍وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر، را گرامی می داریم.
شهید احمد علی نیری شهید خاصّ
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید احمد علی نیری شهید خاصّ
خاطره: رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
✍ای دل تو چه میڪنے .. میمانے مانند #شهدای فڪہ در گودال قتلگاه... تا اخرین نفس استقامت میکنے ..؟ یـا مـیروے!!
✅ شعری زیبا از مقام معظم رهبری 🌷من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم! 🌷همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم! 🌷رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم! 🌷همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم! 🌷سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست من از بی مهری این ابرهای تار میترسم! 🌷تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم! 🌷طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم! 🌷شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد من از بیماری آن دیده خونبار میترسم! 🌷به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم! 🌷دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم! 🌷هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم! 💠 سید علی خامنه ای
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. اگر هم چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور. رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهایي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد. بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد: ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود. 🔸راوی: جمعی از دوستان🔸 📚سلام بر ابراهیم۱
#عشق رازیست ڪہ تنها بہ خدا باید گفتـــ ... دلم یڪـــ دنیـا میخـواهد شبیـہ #دنیاے شـما ڪـہ همـہ چیــزش بـوے خــــدا بدهـد... #شلمچه به یاد شهید جواد محمدی