آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
از یاد ما رفته ست، جنگ و جبهههایش
از کربلای چند برگشتی برادر؟
این بار هم تو بردی و بازنده ماییم
هر مرتبه اینجای بازی گیر کردیم
تو در حقیقت عشق را دیدی و رفتی
ما در فضاهای مجازی گیر کردیم
دریا شدی تا تشنگی شرمنده باشد
تا اشکی از چشمان ماهیها نریزد
من مرده تو زنده، نگو که غیر از این است
تو رفتهای تا آبروی ما نریزد
میخواستی در لحظهی معراج تا عشق
خورشید بالای سرت عباس باشد
نامت اگر سرباز گردان حرم شد
میخواستی سر لشگرت عباس باشد
جز گریه کردن کاری از ما برنیامد
رفتی و ما از دور کم کم گریه کردیم
آنقدر رفتی تا به عاشورا رسیدی
در خانه ماندیم و محرم گریه کردیم
از عشق جان میدادی و جان میگرفتی
ما در پی یک لقمه نان بودیم آن روز
ما خون خود را نذر عاشورا نکردیم
ما در صف نذری پزان بودیم آن روز
عکس تو را در قاب پیش رو گرفتند
تا پشت عکست ژست خون خواهی بگیرند
این روزها از آبهای خون گل آلود
یک عده میآیند تا ماهی بگیرند
یک شب به خوابم آمدی با خنده گفتی
شاعر رفیقان عهد خود با ما شکستند
ور نه بگو با نوحه خوانان قدیمی
هرگز در باغ شهادت را نبستند!
شعری از مهدی مردانی
واژه در واژه از دل میدان
غزلی را سپید آوردند
باز هم از مدافعان حرم
یک جوان شهید آوردند
یک جوان با هزار شور و شعور
روز آخر ولی «زهیر» شده
زیر تابوت، مادرش میگفت:
پسرم عاقبت به خیر شده…
مثل ابر بهار میبارید
غربت ماه در دل شب را
پسر با تعصبم میگفت :
نکند قبر عمه زینب را…
عاقبت طاقتش تمام شد و
دل به دریا زد و فدایی شد
پسر کربلا نرفتهی من
سوریه رفت و کربلایی شد
شکر حالا شنیدهام که حرم
شده از دست دشمنان آزاد
پسر من که جای خود دارد
جان عالم فدای زینب باد
شهید زین الدین:
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد میکنند....
باز آینه و آب و سینی چای و نبات...
باز شب جمعه و یاد شهدا با صلوات...
پنجشنبه است.. به رسم کهن، یاد میکنیم از آنها که وقتشان و مکانشان از ما جداست.. یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم... یاد میکنیم از آنها که هنوز دوستشان داریم... دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند، مادرهایی که رفته اند... دلمان گرم به یاد خواهرها و پدرهائیکه رفتند و دل ما پیش برادر بود وبرادرهایی که سفر کردند... به یاد آن عشق های بار بسته.. . فاتحه ای ره توشه میکنیم.. . باشد که پروردگار بیامرزدشان و بیامرزدمان...
دو دعای زیبا
✨بعضی دعا ها عجیب به دل میشینه ؛
✨خداوندا✨
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی! میان این دو گم شده ام، هم خودم و هم تو را آزار می دهم!
هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی!
✨خدایا✨
دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن.
✨آمین یا رب العالمین✨
مینویسم “کانال”… هر کس یاد چیزی می افتد …
گرمایی ها : یاد کولر میافتند،
دیپلماتها : یاد سوئز،
سیاستمداران : یاد رسانههای ارتباط جمعی!
...
اما آنها که با تشنگی و عطش آشنایی دارند، کانال برایشان واژه درد آوریست…
کانال برایشان تداعی کنندهی کانال “کمیل” و گردان “حنظله” است…
خدا را شکر رهبرم می فهمد زبان مرا…
مطلب زیر قصه نیست. یه واقعیته. بخوانید و ببینید ما کجای این عالمیم ببینید ایثار و از خود گذشتگی چگونه معنا پیدا می کند؟ چقدر گرفتار مادیات شده ایم....؟ کجا می رویم...؟
سلام مامان قهرمانم :
میدونی ....!
حالا که روز تولدته من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.
دختر خاله می گفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم.
می گفت اگه مامانت آرایش کنه زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه...
می گفت :
زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره
می گفت:
شاگردهاش می فهمند شوهرش...
میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری
آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا...
بابا هم که تو رو کتک میزنه...
فحش می ده...
حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم
فقط می بینیم و گریـــــه می کنیم.
من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه تو دستای مارو می گیری و می بری تو اتاق دیگه...
بعد می ری تا بابا کتکت بزنه
و موهای قشنگتو بکشه...
من و اون خوب می دونیم چرا این کارو می کنه .
آخه اگه تو نری جلوی بابا اون خودشو می زنه
فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه ...
دست خودش نیست...
تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمی خواهی بابا خودشو بزنه ...
به قول خودت یه ذره از سهمت و فداکاری هاش رو میدی
از ترکش های توی بدنش
از موجی شدنش
از...
ما می فهمیم که وقتی بابا آروم می شه سرش رو می گیره و چقدر گریه می کنه
وقتی می فهمه چیکار کرده ناراحت می شه
دستت رو می بوسه...تو هم گریه می کنی ...
من و آبجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم.
مامان جون!
مامان خوب و قهرمانم!
پس سهم ما چی می شه؟
ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم
می خوایم روز تولدت پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری
فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو کتک بزنه ...
مامان جون، تولدتـــــــــ مبارکـــــــــــــــــ
از عشق تو گفتیم و نمک گیر شدیم
تا ساحل چشمان توتکثیر شدیم
گفتند غروب جمعه خواهى آمد
آنقدر نیامدى که ما پیر شدیم
اللهم عجل لولیک الفرج
حسین فریاد می زند: هل من ناصر ینصرنی؟
و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یاحسین! لبیک...
حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...
و من باز می گویم: لبیک یاحسین!
حسین شمشیر می خورد من سر پدرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!
حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:لبیک یا حسین! لبیک...
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس خنده های مستانه ام فریاد میزنم: لبیک...
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟
من به دوستم دروغ میگویم و باز فریاد می زنم: لبیک...
حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، حسین به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن...
من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...
خورشید غروب کرده است...
من لبخندی می زنم و می گویم:
اللهم عجل لولیک الفرج...
حسین به مهدی نگاه می کند و می گوید:
"مهدی من کسی را نداشتم که بگوید سرباز توئم من کسی نبود یاریم کند و ادعا کننده ای هم نبود تو از من مظلوم تری..."
به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند...