eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.5هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
323 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
فرزنـد شهید مدافـع حرم مهـدی حیدری که قبل از رفتن پدرش از او سوغاتی میخواهد....😔
هرگز به غير جانان ما جان نمي فروشيم جان مي دهيم اما جانان نمي فروشيم دشمن اگر ببخشد کاخ سفيد خود را يک تار موي رهبر بر آن نمي فروشيم  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽پخش مستند کاری از مرکز رسانه‌ای فاطمیون و مرکز مستند حقیقت 🌀تهیه کننده و کارگردان : ساسان فلاح‌فر ♦️به مناسبت سالروز تاسیس لشکر همیشه پیروز فاطمیون 🔹یکشنبه 23 اردیبهشت 🕢ساعت 19:30 📺شبکه 2 سیما ❇️ @AmmarFest
امان از وقتی که دختـر باشے و دلت یک بغل بـابـا بخواد.... فقط یک بغل بابا... شرمنده‌ی دختـران شهـداییم😔 @modafeaneharaam
شهیـد مدافـع حــرم🍃 پزشک محمدحسـن قاسمی🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
شهیـد مدافـع حــرم🍃 پزشک محمدحسـن قاسمی🌹
ده ماه بود که می‌رفت سوریه و دو ماه یکبار می‌آمد مرخصی. دفعه آخر در ماه مبارک رمضان یک زخمی را تحویل گرفته بود که بیاورد تهران تحویل بدهد. چون در تهران آمبولانسی🚑 که برای تحویل مجروح آمده بود امکانات لازم را همراه نداشت که زخمی را تحویل بگیرد. خودش هم پیاده می‌شود و با تجهیزاتی که از سوریه آورده بود او را به بیمارستان می‌رساند و نمی‌تواند با هواپیما برگردد. چند روزی اینجا بود. مرتب زنگ می‌زد و سوال می‌‌کرد که پرواز چه شد✈️دل تو دلش نبود که برود... به او می‌گفتیم حالا که هواپیما آماده نیست چند روز بیشتر بمان پیش ما. همان موقعی بود که درگیری‌های حلب شدید شده بود. 💣 می‌گفت بچه‌های ما الان دارند توی حلب لت و پار می‌شوند ما بیائیم اینجا دنبال خوش گذرانی؟!... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
محمدحسن به یکی از دوستانش که از محصل‌های پدرش بوده و حالا طلبه شده بود، سپرده بود که برایش همسری پیدا کند که با سوریه رفتنش هم مشکلی نداشته باشد. برایش از قم یک مورد پیدا شده بود. دفعه آخری که آمده بود بنا بود برای انجام مقدمات برویم قم. مقداری طلا💍هم گرفته بودیم. گفت: "این طلاها را برای چه گرفته‌اید؟" گفتیم برای رسم و رسومات ازدواج لازم است. لبخندی زد 😊 و گفت: "من می‌خواهم با یک عروسی ازدواج کنم که از این چیزها نخواهد." آن موقع درست منظور حرفش را متوجه نشدیم.!! اما بعدها فهمیدیم که او داشته خود را آماده می‌کرده تا به حجله شهادت برود...گفتیم حالا یک مرتبه برویم. همدیگر را ببینید اگر پسندیدید بقیه کارها را به مرور انجام می‌دهیم. گفت: "من فعلا وقت ندارم. یک سالی این قضیه را به تعویق بیندازید." و انتظار او برای رسیدن به معشوق حقیقی‌اش به یک سال نکشید و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش رسید... @modafeaneharaam
🌹دلنوشته شهید محمدحسن قاسمی در سوریه🌹 بسم الله روز سختی بود. با زبان روزه از صبح تا افطار پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم. افطار که شد مقر نصر بودم. حاج قاسم آمد. ادای احترامی کردم و برای خوردن افطار اجازه مرخصی خواستم. رخصت گرفتم. محافظ حاج قاسم نگاه چپی به کلت برونینگ کمرم کرد. توپخانه شدید می‌زد. می‌دانستم خبری باید در خلصه  باشد. خنده‌ حاج قاسم می‌گفت خبر خاصی نیست. افطار کردم. داوود گفت دور ما در زیتان شلوغ شده. حرکت کردیم به سمت عامر تا وضع بیمارستان را چک کنیم. در مسیر داوود گفت:  محاصره شدیم. به سرعت به خلصه رفتیم که به امور برسیم. من بودم و حاج یعقوب فرمانده بهداری حلب. داوود ترکش خورده بود و دور تا دورش خمپاره می‌خورد. یک عده را با آمبولانس فرستاده بود خلصه و خودش پیاده زده بود به راه. قضیه پیاده رفتنش طولانی است. چراغ خاموش حرکت کردیم به سمت برنه. تویوتا هایلوکس داخلش چراغ‌های اضافی و به درد نخوری دارد که لامذهب اصلا نمی‌گذارد در شب استتار کنیم. تک پوش آبی به تن داشتم درآوردم و روی چراغ‌های داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه می‌راندم. لعنت بر پدر و مادر پشه‌ها که در همین فرصت کمر و شکمم را به فنا دادند. برنه خبری نبود. تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوشمان رسید. چراغ خاموش برگشتیم. گلوله‌های بی‌هدف زیاد به طرفمان می‌آمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید مواظب ماشین‌ها و تانک‌های چراغ خاموش مسیر بودم. برگشتیم خلصه. پیاده رفتیم طرف زیتان دنبال داوود. وسط راه حاج یعقوب منع کرد. برگشتم. داوود پیاده رسید. رفتیم ‌پیش خط خودی که پیاده‌ها را نزنید خودی هستند. داوود را سوار کردیم. ترکش به کمرش خورده بود. نفهمیده بود می‌گفت کمرم گرفته. پانسمان کردم. دنبال بچه‌های سوری زیتان رفتم نصر. گفتند زیتان امن است، نترس. برگشتم مقر خاطره نوشتم.