#تلنگر:
محمد هادی حتی با صدای پشت تلفن تو آرام میشد.
گفتی: بابایی میرم پیش #امام_هادی...
محمد هادی می خندید.
#سامرا شد محل دیدار تو با ارباب،
حالا محمد هادی تو با عکست آرام می شود.
پ.ن:👈 مهدی در فتنه های 88 حضور جدی داشت. می گفت :باید پشت #امام_خامنه_ای اول صف بایستی وگرنه جا می مانی...
#شهید مدافع حرم#مهدی نوروزی
شادی روحش صلوات🌹
ای کاش به جای این همه باشگاه پرورش اندام💪💪💪💪💪💪
باشگاه پرورش سربازان امام زمان بود!
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
من یک دختر مذهبی هستم...
من حق دارم ایام فاطمیه لباس مشکی تنم کنم (حتی تابستون)
و کسی حق ندارد به من بگوید تو همش در غم و ماتم به سر می بری!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم محرم که می شود زنگ تلفن همراه خودم را مداحی بگذارم
و کسی حق ندارد به من بگوید تو انسان افسرده ای هستی!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم عکس شهید را به عنوان پس زمینه گوشی ام انتخاب کنم
و کسی حق ندارد با دیدن عکس شهید به من پوزخند بزند!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم به جای سینما رفتن شبهای جمعه گلزار بروم
و کسی حق ندارد به تمسخر بگوید که شماها را فقط باید در قبرستان پیدا کرد!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم که دوست نداشته باشم اسم بازیگرهای هالیوودی
و فوتبالیست ها ی خارجی را بدانم
و کسی حق ندارند من را انسان عقب افتاده ای بداند!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم هر کجا عکس رهبرم را دیدم به او ابراز ارادت کنم
و اشکهایم جاری بشود به خاطر مظلومیت های آقا
و کسی حق ندارد چپ چپ به من نگاه کند!
من یک دختر مذهبی هستم …
من حق دارم توی خط واحد بجای گوش دادن اندی و ….، مداحی حاج منصور گوش بدم
و حق دارم وقتی راه میرم بجای اینکه زل بزنم تو صورت پسرای مردم سرم پایین باشه
و کسی حق ندارد به من بگوید ” چقدر املی “!
من یک دختر مذهبی هستم …
من معنای لذت بردن از زندگی را می دانم…
من یک دختر مذهبی هستم …
من معنای شادی و خنده را می دانم…
من یک دختر مذهبی هستم …
من انسان غمگین و افسره ای نیستم…
من یک دختر مذهبی هستم …
من از زندگی به شیوه خودم لذت می برم👌
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ!
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ؟»
ﮔﻔﺖ: «ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ.»
ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.»
ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟»
ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺁﺭﻩ»
ﮔﻔﺖ: «ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ. ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯽ، ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ.
ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ؛ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ.»
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺳﯿﺪ
ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ. ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ. ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
شهید مصطفی صدرزاده🌷