مدافعان حرم 🇮🇷
🍃🌹|:
#خاطره
او هم احساس تکلیف کرده بود .
لباس خاکی به تن کرده و راهی جبهه های جنگ شده بود .
شب عملیات فتح المبین با گریه میگفت :
« یوسف فاطمه (س) !
من شرم دارم از روز قیامت که من سر به بدن داشته باشم و تو نه .
از تو خجالت میکشم که سر داشته باشم ... »
وصیت کرده بود در همان قبری دفنش کنند که خودش کنده بود .
قبر را که بازکردند دیدند قبر کوچکتر از حد معمول است .
بدنش که برگشت راز این کوچک بودن قبر را فهمیدند ...
سر در بدن نداشت ...
ترکشهای خمپاره سر او را با خود برده بود ...
دیروز احساس تکلیفها ، بوی شهادت می داد ،
اما امروز ...
سردار بی سر
#شهیدشیرعلی_سلطانی
( به مناسبت 2 فروردین سالروز شهادتش در عملیات فتح المبین )
🌹محفل شهید حمید سیاهکالی مرادی🌹
هدایت شده از 🍁زَخـــــــمیٰانِ عِــــــــــشقْ 🍁
#کتاب_شكسته_هاي_ايستاده
#نماز
@sarbazekoochak
#خاطره۳
عجب نمازي
مجيد محبي
شب عمليات والفجر مقدماتي سال 1361 در منطقة فكه، گردان ما در محاصرة دشمن افتاده بود و هوا كم كم روشـن مـي شـد.
ناگهـان انفجـار مهيبي مرا به خود آورد.
كمي دورتر يكي از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود.
من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خـودم را بـالاي سرش رساندم. پس از بستن زخم هايش پرسيدم:
«مي تواني راه بروي؟»
گفت: «اگر زير بغلم را بگيري، سعي خود را مي كنم.»
از طرف فرماندهي دستور بازگشت به مواضع قبلي صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كنـدي بـه طـرف نيروهـاي خـودي حركـت كرديم. با سختي حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگـر هـيچ اثري از نيروهاي خودي نبود. خدا خدا مي كردم كمكي برسد. از دور صداي يك لودر به گوشم رسيد و كم كم نزديك شد. با ديـدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يك مجروح اينجا هست كـه بايـد بـه عقب ببريم.»
رانندة لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگي از سر و رويش مي باريد گفت: «شما چطور هنـوز اينجـا مانـده ايـد! سـريع برگرديد.»
به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن اسـت. اگـر مـي تـواني كمك كن تا او را به عقب منتقل كنيم.»
گفت: «لودر كه جايي براي حمل مجروح ندارد.»
به او گفتم: «اجازه بده تا او را روي گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه مي دارم.»
مجروح را روي گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دستهايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گـرفتم و خـودم را روي او انـداختم تـا نيفتد.
هوا كم كم روشن مي شد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خـود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟!
بر روي لودر و با لبـاسهـاي خونين نه ميشد وضو گرفت، و نه ميشد تيمم كرد و نه حتي سـمت و سوي قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كي به مقصد مي رسـيم. تـرس از افتادن آن مجروح مرا نگران مي كرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگراني هايم اضافه شده بود.
نمازم داشت قضا مي شد.
همانطور كه دو دستي و محكم آن مجروح را روي گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم دو ركعـت نمـاز صبح مي خوانم واجب قربه الي الله،
الله اكبر...
عجب نمازي بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هـم عـوض نمي كنم.
#کانال_زخمیان_عشق
@bashahidantashahadat
هدایت شده از شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
✍ #خاطره همرزم
#شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر
اولين بار كه شهيد رو ديدم ميخواستم محل كارم رو جابجا كنم، مهدي جان گفت ميايي پيش من و نيروي من بشي؟
اول كمي برام سنگين بود، چون فاصله درجه من و مهدي جان زياد نبود؛ اما گفتم باشه.
رفتم و شدم نيروي مهدي جان. بعد از يک مدت ميخواستن تشويقمون كنن و ديدم مهدي كمي تو فكره.
بعد فهميدم رفته پيش رئيس و گفته نادر بايد بعد من مسئول اينجا باشه و بايد به اندازه من تشويق بشه. اول كمي رئيس ناراحت شد اما بعد فهميدم هرجا نشسته گفته مديران بايد از مهدي ياد بگيرن و از نيروشون حمايت كنن.
اين كار مهدي #رهبري هست نه #مديريت.
واقعاً مهدي جان در مقیاس خودش یک رهبر بود.
✅ کانال #شهید_راه_نابودی_اسرائیل👇
@Sh_MahdiLotfi
#خـاطره اے از زبـان #بـرادرم👇👇
بعد از پایان مبادله #اسرا که مشخص شد #ابراهیم اسیر نشده است و #شهید شده است،
#مادر ما شروع کرد به یخ و برفک خوردن #یخچال....😳😳
، ما فکر کردیم #قند مادرمان رفته بالا، به همین دلیل #مادر را بردیم دکتر، دکتر گفتند #مادرتون هیچ ناراحتی ندارند.......
بعد از من پرسیدند آیا #مادرتون مشکلی دارد؟
گفتم یکی از #پسراش در حدود دو سه ماهی هست #مفقود شده اند. دکتر گفت این یخ و برفک یخچال که می خورد ، #جگرش دارد می سوزد...😔😭😭
#دکتر گفته بود که مادرتون ممکنه #قلبشون از داخل #منفجر شود. 😔😔
تا اینکه یه روز #مادر گفت مرا ببرید بیمارستان که در بیمارستان #قلبشون منفجر شد و خون از بینی #مادر بیرون زد.......😔💔😭
مدافعان حرم 🇮🇷
#خاطره
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد....
🌷🍃
#خاطره
🔹روح الله فارق التحصیل دبیرستان مؤتلفه بود.
یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچه ها چند کلامی صحبت کند.
تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او می گفت:« رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید.
مدام پایش را ببوسید ، به خصوص کف پای مادرتون رو...»
این حرف ها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود.
وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تا علت گریه هام رو بپرسه همونجا به حرفت عمل کردم و به پاهاش افتادم و قول می دهم که بازهم این کار را انجام بدم.
مطمئن هستم هرکسی این خاطره ی تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند.
🕊روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.
به نقل از: یکی از دوستان شهید روح الله قربانی
@shahid_roohollah_ghorbani
هدایت شده از از ابـــراهـیــم همتـــــ تــا خُـــدا
#خاطره
#شهیدحججی
به نقل از حاج #اقاماندگاری
خاطره ای که از شهید حججی شنیده بودند:
یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.
بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،
هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.
شهید #حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.
رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).
بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت#محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،
چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...😔😔😔😭😭
شادی روحش صلوات
@kheiybar
مدافعان حرم 🇮🇷
همسرشهید: بعد #شهادت همسرم(مـــیـــثم نــجــفی) با خودم گفتم: حــتــمــا بـایـد #رهـبـر در گــوش #حـ
#خاطره
همسرشهیدمرافع حرم#مـیــثم نـجـفـے
من از همان موقعی که فهمیدم آقا #میثم شهید شده ،با خودم گفتم:
کاش بشود که #رهبر توی گوش دخترم #اذان بگوید. خیلی هم منتظر بودم که این دیدار با رهبری برایمان اتفاق بیفتد. اما قسمت نشد تا همان ماه رمضان که #حلما شش ماهه شده بود و من با خودم فکر میکردم که دیگر بزرگ شد و برای اذان گفتن توی گوشش دیر شده. اما وقتی خبر دادند که برای مراسم #افطار دعوت شده ایم از خوشحالی نمیدانستم که باید چکار کنم. همان موقع به خودم گفتم که هر طور شده من باید #حلما را به آغوش #رهبر برسانم. وقتی به بیت رسیدیم من به هرکسی که میگفتم میخواهم حضرت آقا توی گوش دخترم اذان بگوید، میگفت نمیشود ، اصرار نکن. آنقدر این جمله برایم تکرار شد که ته دلم رو کردم به همسر شهیدم و گفتم: آقا میثم چند روز دیگر #تولد من است، کادوی تولد تو به من همین است که رهبر توی گوش دخترمان اذان بگوید. من این را از تو میخواهم.
➖چطور این اتفاق افتاد؟
چند دقیقه ای از شروع سخنرانی گذشته بود که حلما شروع کرد به گریه کردن و من مجبور شدم از آن قسمت بیرون بیایم. حلما را بردم و بسختی خواباندم .موقع افطار که شد روی زمین سفره انداخته بودند، من دقیقا نزدیک سفره کناری رهبر ایستاده بودم. مراقبها به من گفتند که اینجا سفره آقایان است خانمها بالاترهستد، من گفتم نه من همینجا می ایستم تا دخترم را به آغوش رهبر برسانم.اتفاقا ایستادن من باعث شد که خانم های دیگر هم بیایند و کل آن سفره را خانم هابنشیند. مراسم افطار شروع شد اما من آنقدر بیقرار بودم و گریه میکردم اصلا نمیتوانستم افطار کنم و همه متوجه حالم شدند. بالاخره چندتا از مراقبها آمدند گفت دخترت را بده به آغوش رهبر بدهیم در گوشش اذان بگوید. گفتم نه ...من باید خودم حلما را به آغوش ایشان برسانم. که این اتفاق افتاد ، حلما با اینکه در خواب سنگینی بود اما وقتی به آغوش رهبر رفت، بیدار شد، چشم هایش را باز کرد اما اصلا گریه نکرد، خیلی آرام داشت به ایشان نگاه میکرد. من رو به ایشان گفتم، خیلی دوست داشتم شما توی گوش دخترم اذان بگویید اما الان شش ماهه شده است و دیر شده...🌺 حضرت آقا هم فرمودند 🌺
که: نه...چرا دیر شده باشد... اصلا هم دیر نیست.
بعد همانجا رهبر توی گوش حلما اذان گفت و من این صحنه را که دیدم آرام شدم.