شهــــــدا🌻
شهدا توانستند،🍀
آمدهایم تا ما هم بتوانیم!
ای که مرا خواندهای راه نشانم بده!🌿
#شهید محمدحسین محمدخانی
#شهیدابراهیم هادی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
🌾
معامله ی پرسودی است شهــــــــــادت !
فانی می دهی ... و بـــــاقے می گیری !
جســـــم می دهی ... و جـــــان می گیری!
جـــــان می دهی .....و جانـــــان می گیری !
🍁
چه لذتـــــی دارد ؛ نظـــــرکـــــردن به " وَجـــــْهُ اللـــــه " !
شهـــــادت لیـــــاقـــــت مے خـواهـــــد
کـــــاش لایـــــق بودیـــــم !🍂
یا ایهـــــا الشهـــــداء ! دســـــت ما و
دامـــــان پر مهـــــر شمـــــا ...🌿
#شهید
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺
.
🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍
ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒
يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯
خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍
و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔
🌹❤️🌹❤️🌹
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
🌻چـه زیبــاست روز خــود را🌻
بـایـادیــڪ 🦋شــهید🦋 آغــاز ڪنــیم
بہ یادشــان باشــیم وبہ یقیــن بہ یادمــان
🍁خواهــندبودپرچمت بربامدلمافراشتہ باد🍁
......اےشهـــ❤️ـــــید.......
#شهیدبابڪنوری
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
شهید گمنام🍀
پلاکش " را برای ما جا گذاشت ،
تا روزی بدانیم ، از جنس ما بود ...
" هویتش " خاکی بود !
اما " دلش " را به آسمان زد ...
گمنامی راز عجیبی است ...!
#شهیدابراهیم هادی
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#استادپناهیـان :
باهاش زندگے کن
ایمان بیار بهش
بهش تکیہ کن
ایشون اخلاقش اینجوریہ :)
میبره تا مرز ناامیدی
بگو قاطے نمیکنم
قاطے نکن بلده!
باهاش معاملہ کن باورش کن!
هر چے بخوای هست
نمیده!!
عمدا نمیـده
میخواد عڪس العمل تورو ببینہ🙂🌿
خدارومیگہها ...
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.»
پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد .تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .»
برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:«
تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو
پنهانی.»
ادامه دارد...