شهید گمنام🍀
پلاکش " را برای ما جا گذاشت ،
تا روزی بدانیم ، از جنس ما بود ...
" هویتش " خاکی بود !
اما " دلش " را به آسمان زد ...
گمنامی راز عجیبی است ...!
#شهیدابراهیم هادی
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#استادپناهیـان :
باهاش زندگے کن
ایمان بیار بهش
بهش تکیہ کن
ایشون اخلاقش اینجوریہ :)
میبره تا مرز ناامیدی
بگو قاطے نمیکنم
قاطے نکن بلده!
باهاش معاملہ کن باورش کن!
هر چے بخوای هست
نمیده!!
عمدا نمیـده
میخواد عڪس العمل تورو ببینہ🙂🌿
خدارومیگہها ...
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.»
پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد .تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .»
برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:«
تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو
پنهانی.»
ادامه دارد...
#قصه _دلبری
#قسمت_شانزدهم
انگار در این عالم نبود. سرخوش. مادر و خاله آمدند و به او گفتند:« هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛ اصلاً دوره گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمی کنه ؛خیلی نازنازیه!!!» خندید و گفت:« من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین، اینا که مهم نیست.» حرفی نمانده بود؛ سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید .گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پای خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم .از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمیشد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام. ول کن نبود مرغ عشق یک پا داشت حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یم دندگی میکند. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم؛ دیدم بیرون بر او نیست دل به دریا زدم و گفتم :«پام خواب رفته.» از سر غزل پرانی گفت:« فکر میکردم ای عیبی دارید و اقرار سراسر من کلا بره.» دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:« رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبر تونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید.
ادامه دارد...
כݪٺ ڪہ ڱڔڦٺ💔
بآ ږڣيقے כږכ ۅ כݪ ڪڹ
ڪھ آښماݩے باشڊ ...🕊
این ݫمینے ھا🌎
ڊر ڪار ڂۅد مـآندھ اند ... .
#شهید_بابڪ_نورے✨
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
💠 خواهرشهیدابراهیمهادیمیگفت:
🦋آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود کمتر غذا میخورد. وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم.
🦋 در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این
بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند.
🦋میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک. دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم
🦋دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد.
#محمدحسین_محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
اگهتوهرکارے
حکمتخدارودرنظربگیریم
دیگهناراحتنمیشیم..🙂♥️
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🕊
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani