#تلنگرانہ💭
دلش نمےاومد گناھکنه...🍃
اما ...
باز هم گفت :
این باره آخره🔚
مواظب " بار آخر"هایی باشیم که
"بارِآخرتمان"را سنگین میکند👜😓
••🦋
•←•| زرنگباشیـد...|•
ازخوردنوخوابیدنوتفـریحو
درسوڪسـبوڪارهـمبراۍ
#بندگی ڪردناستفادهڪنید...☝️🏻✨
••
مثلا :
اگهمیخوایغذاخـوردنتهمدر
جھتبندگۍباشه،خوشمزگیو
طعـمغذاوسیرشدنرونبیـن... !
•√هدفتاینباشهڪہیڪطعام
طیبوسالمبخوریتاانرژیبگیری
براڪاروتلاشدرراهخدا...🖇🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@MohammadHossein_MohammadKhani
🌼🌱
و من تک و تنها
با همهی آنانی که رفتند،
احاطه شدهام.
#عدنان_الصائغ
شهید محمدحسین محمدخانی🌹
🌸یازهرا🌸
@MohammadHossein_MohammadKhani
✨🌸
آنهـایی ڪہ
از پلِ صراط مـیگذرند؛قبلاً
از خـیلی چـیزها گذشتـہاند
بایـد بگذری،تابـگذری...!
شهید محمد حسین محمد خانی🌹
🌺یازهرا🌺
@MohammadHossein_MohammadKhani
باید با خدا سخن گفت...🧡
از آنچه غم و اندوه
فراوان بر دلهایمان انگاشته،
از آنچه سنگینی دلهایمان هست،
از آنچه نا امیدمان کرده...
#شهید_محمدحسین_محمدخانے
🌹یازهرا🌹
•••🍃🌺🍃🌺🍃🌺•••
#MohammadHossein_MohammadKhani
ماجرای اشنایی امام علی(ع) وقمبرغلام امام علی(ع)
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من. گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش، جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد. عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم. مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. گفت: مگر تو کی هستی؟ گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود. جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
انشا الله فتح قدس
سر که زد چوبه ی محمل دل ما خورد ترک
ریخت بر قلب دل جمله عشاق نمک
انقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک
سر زینب به سلامت سر نوکر به درک
#شهید محمد حسین _محمد خانی