24434 الو خدا ؟!🤳😻
شماره تلفن خدا رو میخای !😉
2 نماز صبح 💖
4نماز ظهر 💜
4نمازعصر 💙
3نمازمغرب 💚
4نماز عشا ❤️
حی علی العاشقی♥️
بشتابید به سمت نماز
خدا منتظرمونه💖💖
التماس دعا🙂🤲
مدافع حرم بی بی رقیه:
نیست مرا
جز تو دوا :)
ای تو دوای دل من 🌷
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
°•|🦋♥️|•°
#رهبری😍
دشمن بداند :
هفت آسمان و فلک را که رد کند
قدش نمیرسد سید علی را رسد کند...✌️
•اینجا محفل عشاق شهداست•🌱
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
⏱براے نمـازت وقتِ جداگانه اے بـگزار
بزرگترین حسرت یه آدم توے آخرت ڪه از هر جهنمے آدم رو بیشتر میسوزنه اینه ڪه
❗️من میتونستم نماز بخونم و نخوندم.
❗️میتونستم وقتبذارم برا نمازم ولے نذاشتم،
❗️میتونستم نمازم را اول وقت بخونم ولے نخوندم
❗️میتونستم نمازم را باحضور قلب بخونم ولے نخوندم،
چون تو آخرت مے فهمیم بیشترین چیزے ڪه انسان را در آخرت خوشبخت مے ڪنه، میزان نشست و برخواست خصوصے با خدا و یاد خداست.
⭕️رفقا خیلے حواست باشه نمازت رو ترک نڪنے، خیلے ها آرزوے یه سجده ڪردن تو دلشون مونده ولے دیگه نمیتونن،
👈از نمازت مواظبت ڪن، براش یه وقت جداگانه اے تو برنامهریزے ها داشته باش ڪه یه روز حسرت نخورے!
#نمازاولوقتبخونیم😊
@MohammadHossein_MohammadKhani
هدایت شده از Husein Ghanavati
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 زمانه لیاقت ندارد،
تو چرا باید محروم باشی؟!
#یک_دقیقه
#استادپناهیان
@MohammadHossein_MohammadKhani
ما اَز تُو به غیر از تو نداریم تمنای...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️🌱
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
تــوجہ ⭕️تــوجہ⭕️ مــسـابـقہ داریــم🤩 بہ مناسبــت سـالروز شهــادت شــهید محمــد خـانی چــالش 😌 دار
رفقا زود باشید که خیلی وقت ندارید😊
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کای آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نقش قبر میکنند و میخواهد حرم را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف می کرد.خوب که تنورش داغ شد ،در یک جمله گفت من هم میخواهم برم.نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم خب برو.فقط پرسیدم چند روز طول می کشه گفت نهایتاً ۴۵روز.
از بس که شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم ،مثله کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.هرچه دمه دستم میرسید،در کوله اش جاساز میکردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته ؛تا پاستیل و نسکافه.
تازه مادرم هم چیز هایی به زور جا میداد.پسته و نبات ها را لابه لای لباس ها پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم این هارو میخوریم.یکی را مسخره کرد که هرچی بزاری جلوش مثله لودر میبلعه.
دستش را گرفتم و نگاهش کردم،چشمانش از خوشحالی برق میزد.با شوخی و خنده بهش گفتم طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه.وقتی آمد لباس های نظامی اش و پوتینش را بگزارد داخل کوله،سیع کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟.
ادامه دارد...