#پای_درس_دل 🌱
آیت الله مجتهدی :
من هر موقع کارم گیر می کند هزار صلوات نذر نرجس خاتون مادر امام زمان میکنم و کارم درست می شود.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
آداب الطلاب
صفحه 243
#حدیث_نفس 🍂
#طــنــز_جــبــهه🙃🙂
رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ...
داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌
ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@MohammadHossein_MohammadKhani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#دلتنگی_شهدایی 💔😔
در خاک هم دلم به هوای تو میتپد
چیزی کم از بهشت ندارد،
هوای تو …!
قیصر امین پور
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#تولدت_مبارک
#حاج_عمار
#عمار_حلب
#برادر
#حاجی
@MohammadHossein_MohammadKhani
#حرف_قشنگ🍃🌼
حاج حسین یڪتا:)
••هرڪی با خـدا رفیق میشہ،
••اهل بـلا میشہ♡
••هرڪی هم اهل بـلا بشہ،
••اهل ڪربـلا میشہ♥️❤️
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@MohammadHossein_MohammadKhani
√میگفت:
من اگه نماز شبم قضا بشه
بچههایی که تو بسیج کار میکنن
نماز صبحشون قضا میشه..:)
#شهید_محمدحسینمحمدخانی
#العبـد..
@MohammadHossein_MohammadKhani
روایت لبخند:)))♥️🌱...
لبخند تو درمان و من بند به هر دردی
از درد نماند هیچ، آنگه ڪه تو مے خندی
#محمدحسینیوسفالهی😍☺️
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_نود
آخر سر خود حاج آقا آمد و گفت:بیا یه شرطی با هم بزاریم،تو بیا بریم،من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمد حسین تنها باشی.خوشحال شدم،گفتم خونه خودم،هیچ کسم نباشه.حاج آقا گفت چشم.
تو هواپیما پذیرایی آوردند.از گلویم پایین نمیرفت،حتی آب.هنوز نمیتوانستم امیر حسین را بغل کنم.نه اینکه نخواهم،توانش را نداشتم.با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود توبودی نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی.
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی آمد اشک از روی صورتش می غلتید اما حرف نمی زد .نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. میگفتند بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمی انداختم گریه هم نمی کردم. نمیدانم چرا ولی آرام بودم.
حالم بد شد سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطره های آب پاشیده شده روی صورتم،حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده .بودم شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم . داخل اتاق رفتم. در رادهم بستم.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#قسمت_نود_و_یکم
امیر حسین را سپردم به دست مادرم.حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم. وای خدای من چقدر پیام فرستاده بود. یکی یکی شروع کردم به خواندن .
بهش فحش دادم .قبل از رفتن خیالم راحت کرده بود .گفت قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم چه برسه به حالا که امیرحسین هم هست، اصلا نمیشه .مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد اگه شهید نشیم میمیرم. ولی نه به این زودی.قبطه خوردم آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری. به دستش نمی رسید، نمیدانستم گوشی اش کجاست ولی برایش نوشتم :
نوش جونت دیگه ارباب خریدت،دیدی آخر مارکدار شدی.
هیچ وقت به قولش وفا نکرد .نمیدانم دست خودش بود یا نه. گفت ۴۵ روزه بر میگردم اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز بر می گشت. بار آخر بهش گفتم رکورد صد تا رو نشکنی ظاهراً قرار نیست برگردی. گفت نه مطمئن باش نگهش میدارم. این یکی را زیر قولش نزد روز نود و نهم برگشت .ولی چه برگشتنی همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت .اجازه ندادند بیاورم خانه. وعده دو ساعته دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش .از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه روی شوم .گفتند برای اینکه از زخمش خون نیاد بندش را فریز کردند. اگه گرم بشه شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید آب بکشیم . ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب.
ادامه دارد...
@MohammadHossein_MohammadKhani
❌کپی و نشر ممنوع❌