اگه تـو بخوای؛
آرومـم کنی،
میتونی حسـین!
یک شبی #حـــــرم
مهمــونم کنی،
میتونی #حسـین😭...!
#دلتنگ_کربلا💔🍃
یازهرا🥀
••✬🏴❃🏴✬🏴❃🏴✬••
@MohammadHossein_MohammadKhani
••✬🏴❃🏴✬🏴❃🏴✬••
شبٺونمہدوے!!🌙☺️
عشقٺونحیدࢪے!!♥😌
آࢪزوٺون هم حـࢪم اࢪباب انشاءاللہ🌸😍
صدقہفراموشنشہ🤭🍃
نـمازشب ، وضو و نماز اول وقٺ
یادٺون نࢪه😎✌️🏻
التماسدعاےفࢪج🌼💛
یاعلے🌿
#شهید محمد حسـین محمد خانے
🌹یا زهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
★∞غزاݪ اݦاݥ ڔضا∞★:
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_Mohammadkhani
سلام_مولاجانـم ❤️
صبحت بخیر آقای من
آبـ🌊ـها ، نام تورا زمزمه میكنند
درخـ🌳ـتها ،به احترام توسبزمیشوند
نــ🌬ــسیم ، دعاے عهد را
درگـ👂ــوش سروهامیخواند
دیدن گــ🌼ــل رویت بهترین
هـ🎁ــدیه براے منتظران است
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#الـتماس_دعاے_فرج 🤲
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتند شهید گمنامه
پلاک و نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیراهنش
اسمش رو نوشته باشه!
نوشته بود
اگر برای خداست بگذارگمنام بمانم
سلام برآنهایی که رفتند
تا جاودان بمانند
#آسمانی شو🕊
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#خاطراتشهدا♥️
همیشه توی جیبش یه زیارت عاشورا داشت
کار هر روزش بود، بعد هر نماز باید زیارت می خواند. حتی اگر خسته بود، حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد!
شده بود تند می خواند، ولی می خواند
همیشه بهش حسودیم میشد
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین"علیه السلام" چی بود.✨
#شهیدعلےعابدینی🕊
#شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹یازهرا🌹
@MohammadHossein_MohammadKhani
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_چهارم
«دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندید که :«اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.» آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد :«تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد. رفت که بعد از امتحان زود برگردد . تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم. پیراهن، کمربند و ادکلن .نمیدانم چقدر شد ولی به خاطردارم چون میخواستم خیلی مایه بزارم همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد وخندیدُ گفت:« تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه.» وقتی کادو را بهش دادم گفت« چرا سه تا» گفتم «دوست داشتم »نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت :اگه ساده تر می خریدی به جایی نمی خورد .یک پیس از ادکلن را زده کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده :«لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه .برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت. سر جلسه امتحان بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببیند با چه کسی ازدواج کردهام.جیغی کشیدند؛ شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمد خانی آمده خواستگاریت .گفتند ما را دست انداختی .هر چه قسم و خوردم باورشان نشد. به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه .پشت سرم آمدن که ببیند راست می گویم یا شوخی می کنم .نزدیکی در دانشگاه گفتم اینا ها باور کردیم اونجا منتظرمه .
ادامه دارد...