eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از زیارت شیث نبی،رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی،دومین دبیر کل حزب الله. محمد حسین گفت:از بس که مردم دوسش داشتن براش بارگاه ساختن. قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود،باهم در یک ماشین شهید شده بودن.هلیکوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده بودن. پشت آرامگاه به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. ناهار را در بعلبک خوردیم هم من غذای لبنانی را میپسندیدم،هم اون با ولع میخورد.خدا را شکر میکرد،بعد از غذا هم در حق آشپزش دعا میکرد. آخر سر هم میگفت به به عجب چیزی زدیم بر بدن. و زود می‌رفت دستور پخت آن غذا را می‌گرفت تا بعداً در خانه بپزیم.نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین خاندیم.مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آن بیتوته کردن. در این مسجد،مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد مشخص شده بود قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین. همانجا نشست زیارت عاشورا خواندن نام برایش روضه هم می‌خواند . بعد هم دم گرفت :عمه جانم عمه جانم عمه جانم عمه جانه مهربانم،عمه جانم عمه جانم عمه جانم عمه جانه قد کمانم. ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani
ســلام دوستانم یــکـی از رفقــا حــالـشون خـوب نــیس بہ نیت شفا همه بیماران مخــصوصا کــرونایی ها و دوســتمون هــر تـعداد صــلوات میــتونید بــفرســتین بہ آیدی 👇 @Sh_MohammadKhani مــراجــعه کــنید💚 اجــرتون بـا امام زمــان🍃
شهیده۱۴ساله‌که‌شیرخواره‌امام حسین را نگه داری میکرد...😳 🌸 @MohammadHossein_MohammadKhani
💭 دلش نمےاومد گناھ‌کنه...🍃 اما ... باز هم گفت : این باره آخره🔚 مواظب " بار آخر"هایی باشیم که "بارِآخرتمان"را سنگین میکند👜😓 ‌ ••🦋 •←•| زرنگ‌باشیـد...|• ازخوردن‌وخوابیدن‌وتفـریح‌و درس‌وڪسـب‌وڪارهـم‌براۍ ‌ڪردن‌استفاده‌ڪنید...‌☝️🏻✨ •• مثلا : اگه‌‌میخوای‌غذاخـوردنت‌هم‌در جھت‌بندگۍباشه،خوشمزگی‌و طعـم‌غذاوسیرشدن‌رونبیـن... ! •√هدفت‌این‌باشه‌ڪہ‌یڪ‌طعام طیب‌وسالم‌بخوری‌تاانرژی‌بگیری براڪاروتلاش‌درراه‌خدا...🖇🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @MohammadHossein_MohammadKhani
🌼🌱 و من تک و تنها با همه‌ی آنانی که رفتند، احاطه شده‌ام. شهید محمدحسین محمدخانی🌹 🌸یازهرا🌸 @MohammadHossein_MohammadKhani
✨🌸 آنهـایی ڪہ از پل‌ِ صراط‌ مـیگذرند؛قبلاً از خـیلی چـیزها‌ گذشتـہ‌ا‌ند بایـد‌ بگذری،تا‌بـگذری...! شهید محمد حسین محمد خانی🌹 🌺یازهرا🌺 @MohammadHossein_MohammadKhani
میتونم تو این چشمها نگاه کنم و باز بگم خسته شدم؟ میتونم بگم حوصله درس خوندن ندارم؟ میتونم بگم من اصلا کار برا این کار ساخته نشدم؟ میتونم بگم ؟؟؟؟؟؟؟
باید با خدا سخن گفت...🧡 از آنچه غم و اندوه فراوان بر دلهایمان انگاشته، از آنچه سنگینی دلهایمان هست، از آنچه نا امیدمان کرده... 🌹یازهرا🌹 •••🍃🌺🍃🌺🍃🌺•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای اشنایی امام علی(ع) وقمبرغلام امام علی(ع) 💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود. جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شده‌ام، آمدم برای خواستگاری. پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت عمو هر چه باشد من می‌پذیرم شاه گفت: در شهر بدی‌ها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می‌شناسند جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها شد. به بالای تپه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی؟ گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمده‌ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است. گفت: تو حریف علی نمی‌شوی. گفت: مگر علی را می‌شناسی؟ گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازه‌ی قد من، هیکلی هم‌هیکل من. گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم. خب چه برای شکست علی داری؟ گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش، جوان خنده‌ی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد. عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشم‌هایش اشک می‌آید. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته می‌شوم. مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. گفت: مگر تو کی هستی؟ گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب، که اگر من بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود. جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من می‌خواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی. پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب