eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
ـدستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالے برق مے زد. با شوخے و ـخندھ بهش گفتم: طورے با ولع جمع مے کنے کھ دارھ بھ ـسوریھ حسودیم مے شھ! وقتے آمد لباس هاے نظامے و پوتینش را بگذارد داخل کولھ، سعے کردم کمے حالت اعتراض بھ خودم بگیرم. بهش گفتم: اونجا خیلے خوش میگذرھ یا اینجا خیلے بد گذشتھ کھ اینقد ـذوق مرگے؟ انگشتانم را فشار داد و شروع کرد بھ خواندن: ما بے خیال مرقد زینبـ نمے شویم روے تمام سینھ زنانت حساب ـکن!:)🤍🕊
قبل از ازدواج خیلے پاستوریـزھ بودم همھ چیز باید تمیـز مے بود. سرم مے رفت، دهن زدھ کسے را نمے خـوردم. بعد از ازدواج بھ خاطر حشرونشـر بامحمد حسینـ خیلے تغییر کردم. کلھ پاچھ کھ بھ سبد غذایے ام اضافھ شد هیچ، دهنے او را هم مے خوردم. 😂💛🌻
اولین دفعھ کھ رفتیم مشهد، نمے دانستیم باید شناسنامھ همراهمان باشد. رفتیم هتل، گفتند باید از اماکن نامھ بیاورید. نمے دانستم اماکن کجاست. وقتے دیدم پاسگاھ نیرویے انتظامے است، هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق براے پرس و جو. بعضے جاها خندھ ام مے گرفت. طرف پرسید: مدل یخچال خونھ تون چیھ؟ چھ رنگیھ؟ شمارھ موبایل پدر و مادرت؟ نامھ گرفتیم و آمدیم بیرون تازھ فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسینـ هم پرسیدھ بودند. 😂🖐🏻
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتے بهش گفتم پدر شدے، بال درآورد. بر خلاف من کھ خیلے یخ برخورد کردم. گیج بودم، نھ خوشحال نھ ناراحت. پنجشنبھ جمعھ مرخصے گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبھ کیک وارد شد، زنگ زد بھ پدرو مادرش مژدھ داد. اهل بریزوبپاش کھ بود، چند برابر هم شد. از چیز هایے کھ خوشحالم مے کرد دریغ نمے کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفتھ تا موتور سوارے. با موتور من را مے برد هیئت. 😂💛🌻
ـوقتے از سوریھ بر مے گشت، بهش مے گفتم: حاجے گیرنیـوف شدے! هنوز لیاقت شهـادت رو پیدا نکردے؟ در جوابم فقط مے خندید. این اواخر دوتا پلاکـ مے انداخت گردنش. مے گفتم: فکر مے کنے اگھ دوتا پلاک بندازے، زودتر شهیـد میشے؟ میلے بھ شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر بھ سر گذاشتنش را داشتم‌. مے گفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یھ ـماموریتھ! :)💕🌸
مطمئـن شدھ بود کھ جوابم مثبتــ است‌. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت: "دوتا نامھ نوشتم براتون: یکے توے حرم امام رضا، یکے هم کنار شهداے گمنـام بهشت زهرا" برگھ ها را گذاشت جلویم رویم، کاغذ کوچکے هم گذاشت روے آنها. درشت نوشتھ بود. از همان جا خواندم؛ زبانم قفل شد: تو مرجانے، تو در جانے، تو مروارید غلتانے اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانـے 🙃❤
با خواهرم رفتیم برگھ جواب آزمایـش را بگیریم، جوابش مثبـت بود. مے دانستیم چقدر منتظر است. ماموریت بود. زنگ کھ زد بهش گفتم. ذوق کرد، مے خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفتھ یا شارژ گوشے اش مشکل پیدا کردھ. دوبارھ زنگ زد، گفت: قطع کردم برم نمـاز شکر بخونم! اینقدر شاد و شنگـول شدھ بود کھ نصف حرف هایم را نشنید. انتظارش را مے کشید. در ماموریت هاے عراق و سوریـھ لباس نوزاد خریدھ بود و در حـرم تبرک کردھ بود بھ ضریـح :)💚☘
سفرھ خاطراتش را باز کرد کہ بہ این شهدا متوسل شدھ یکے را پیدا کنند کہ پاے کارش باشد. حتے آمدھ و از آن ها خواستہ بتواند راضے ام کند بہ ازدواج. مے گفت قبل اینکہ قضیہ ازدواجمان مطرح شود، خیلے از دوستانش مے آمدند و دربارھ من از او مشورت مے خواستند‌. حتے بہ او گفتہ بودند کہ برایشان از من خواستگارے کند. غش غش مے خندید کہ "اگہ مے گفتم دختر مناسبے نیست، بعدا بہ خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگہ هم مے گفتم براے خودم مے خوام کہ معلوم نبود تو بلہ بگے" حتے گفت: اگہ اسلام دست و پام و نبستہ بود، دلم میخاست شما رو یہ کتک مفصل بزنم:))😂✋🏼
زیاد هیئت دو نفرے داشتیم. براے هم سخنرانے میکردیم و چاشنے اش چند خط روضہ هم مے خواندیم، بعد چاے، نسکافہ یا بستنے مے خوردیم. مے گفت: این خوردنیا الان مال هیئتہ! هر وقت چاے مے ریختم مے آوردم، مے گفت: بیا دوسہ خط روضہ بخونیم تا چاے روضہ خوردھ باشیم :)🙃💛