#تیکهکتاب🌱
دانشگاه شمال کشور قبول شدم. روز اول سر کلاس؛ استاد ما حرفهای
نامربوط در مورد شهدا
و بسیج زد.من هم با دلیل و منطق با او بحث کردم.استاد هم که از حجاب من بدش می آمد
مرا از کلاس اخراج کرد وگفت: دیگر حق نداری کلاس من بیایی!
در خوابگاه به یاد پدر شهیدم خیلی گریه کردم.
همان شب در خواب دیدم که یک جوان نورانی به من گفت: شما در اینجا مهمان شهدا هستی. برو سر کلاس و اگر استاد حرفی زد بگو همه
ما مدیون شهدا هستیم و...
بعد خودش را معرفی کرد و گفت:
من شهید محمدابراهیم موسی
پسندی هستم.
فردا صبح وارد کلاس شدم. استاد نگاهی کرد و با شرمندگی گفت: همه ما مدیون شهدا هستیم
بعد بالای سر من آمد و گفت: شما شهید موسی پسندی می شناسی؟
کمی فکر کردم و گفتم: بله.
معلوم شد خواب مرا استاد هم دیده. از آن روز برخورد استاد کامل عوض شد!
شهید ابراهیم موسی پسندی از فرماندهان مازندرانی دفاع مقدس بود که مژده شهادت
را از امام زمان عج الله شنید.
کتاب"شهیدانزندهاند"
#تیکهکتاب🌱
وقت درجهاش رسیده بود. آن روزها داشت آماده میشد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبلتر رفته بودند نبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجه جدید روی دوششان نشسته بود. هی هم به حامد میگفتند: بیا برو دنبال درجهات. خودت پی کارت را نگیری، کسی نمیآورد درجهات را بچسباند روی دوشت. حامد اینها را میشنید و لبخند میزد. یکبار هم که یکی از رفقای صمیماش پا پیاش شد که چرا نمیروی سراغ کارهای درجهات؟ گفت: عجله نکن عبدالله درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد. خدا بخواهد میبینی که درجهام را توی سوریه از دست خود خدا میگیرم.»
شهید حامد جوانی از پاسداران لشکر عاشورای استان آذربایجان شرقی بود که بعد از اعلام اعزام داوطلبانه به سوریه از همان لشکر به سوریه اعزام شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
کتاب"شبیهخودش"
#تیکهکتاب🌾
برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟» خیلی بههم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرفهایم را ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را بردهاند «القائم» بپرسید. فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریدهبریده جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...!»
شهید حججی اسفند سال 1392
به استخدام سپاه درآمد و به عنوان
پاسدار عازم سوریهشد..
در سحرگاه 16مرداد 1396 عناصر تکفیری-تروریستی داعش به مواضع جبهۀ مقاومت حمله کردند و در نهایت محسن توسط عناصر تروریستی به اسارت درآمد. دو روز بعد این رزمندۀ دلاور را به شهادت رساندند و این جنایت را رسانهای کردند.
کتاب"سربلند"
#تیکهکتاب🌟
کمکم داشت حالم از اون شرایط به هم میخورد. بچهها متوجه نمیشدن که من دارم سر کار میذارمشون یا واقعا متن شعر همین قدر سخیفه. خدا خدا میکردم که هر چه زودتر اثر فاخری که میشنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش میآد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه روز تغییر پیدا میکنه. سیلون دست به سینه وایساده بود و داشت سعی میکرد عمق نداشتۀ شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم: «ببینید بچهها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.» اما نمیشد. آبروریزی بود. بعد از اون همه افاضات دربارۀ شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد، که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون موقع ساکت بود، گفت: «من فکر میکنم اصلا با معشوقش مؤدب حرف نمیزنه!» گفتم: «خب، البته بله، کلا شعرش جوری گفته شده که با آدم با فرهنگی طرف نباشیم!» مغی گفت: «خب، بعدش چی میشه؟»
مستند داستان یک زن مسلمان ایرانی
کتاب"خاطراتسفیر"
#تیکهکتاب🌼
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دو تا کاسة خون میشد. پدرم بغلم میکرد. تند تند میبوسیدم و میگفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت میخرم.»
با این وعده و وعیدها، خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آن وقت بود که سفارشهایم شروع میشد. میگفتم: «حاج آقا! عروسک میخواهم؛ از آن عروسکهایی که موهای بلند دارند با چشمهای آبی. از آنهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنهچوبی که وقتی راه میروی تقتق صدا میکنند. بشقاب و قابلمة اسباببازی هم میخواهم.»
پدر مرا میبوسید و میگفت: «میخرم. میخرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت میخرد.»
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
کتاب "دخترشینا"
#تیکهکتاب 🌟
دلسوز همه بودی،حتی کسی که نمی شناختی اش.یادت هست در یکی از ماموریت ها در منطقه طلائیه خوزستان بودیم.برای خرید می رفتی بازار سوسنگرد.یک بار من هم همراهت آمده بودم.برایم جالب بود که دیدم حتی برای خرید هم آن قدر دقت داری.می خواستی پرتقال بخری.تعداد بچه ها را حساب کردی و درست به تعداد خریدی،برای هر نفر یک پرتقال.چقدرهم دقت می کردی پرتقال ها درشت و سالم باشند تا هم بچه ها راضی باشند و هم اسراف نشود.آن روز خریدت که تمام شد دیدم با کارگر میوه فروشی میوه ها را تا پای ماشین آوردی و به او انعام دادی.من پای ماشین ایستاده بودم و با دیدن این صحنه گفتم:«سید،خب من رو صدا می زدی.دیگه چرا پول کارگر دادی؟»گفتی:«اشکال نداره،بزار این بنده خدا هم یه لقمه نون گیرش بیاد!»به مهربانی و بزرگواری ات غبطه خوردم.
شهیدسید احسان حاجی حتملو متولد فروردین ماه سال 63 و از پاسداران تیپ 45 جوادالائمه گرگان بود که در اسفند سال 93 در حلب سوریه به آرزوی دیرینه خود، شهادت، رسید.
کتابِ"مثلنسیم"