eitaa logo
『شھید محـمدحسین محمدخآنے』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
41 فایل
شهید محمدحسین محمدخانے [حاج عمار] ولادت ۱۳۶۴/۴/۹ ټـهران شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۶ حلب سوریہ🕊 با حضور مادر‌بزرگـوار شهیــد🌹 خادم تبادل⇦ @shahid_Mohammad_khani_tab خادم کانال ⇦ @Sh_MohammadKhani کانال متحدمون در روبیکا⇦ https://rubika.ir/molazeman_haram313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 آیت الله مجتهدی : من هر موقع کارم گیر می کند هزار صلوات نذر نرجس خاتون مادر امام زمان میکنم و کارم درست می شود. اللهم صل علی محمد و آل محمد آداب الطلاب صفحه 243 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃🙂 رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌 ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @MohammadHossein_MohammadKhani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
انه علیم بذات الصدور ...♥️ 🍃🌹🍃🌹
💔😔 در خاک هم دلم به هوای تو می‌تپد چیزی کم از بهشت ندارد، هوای تو …! قیصر امین پور @MohammadHossein_MohammadKhani
🍃🌼 حاج حسین یڪتا:) ••هرڪی با خـدا رفیق میشہ، ••اهل بـلا میشہ♡ ••هرڪی هم اهل بـلا بشہ، ••اهل ڪربـلا میشہ♥️❤️ @MohammadHossein_MohammadKhani
√می‌‌گفت: من‌ اگه نماز شبم ‌قضا ‌بشه بچه‌هایی ‌که تو بسیج ‌کار میکنن نماز صبحشون‌ قضا‌ میشه..:) .. @MohammadHossein_MohammadKhani
روایت لبخند:)))♥️🌱... لبخند تو درمان و من بند به هر دردی از درد نماند هیچ، آنگه ڪه تو مے خند‌ی 😍☺️ @MohammadHossein_MohammadKhani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر سر خود حاج آقا آمد و گفت:بیا یه شرطی با هم بزاریم،تو بیا بریم،من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمد حسین تنها باشی.خوشحال شدم،گفتم خونه خودم،هیچ کسم نباشه.حاج آقا گفت چشم. تو هواپیما پذیرایی آوردند.از گلویم پایین نمی‌رفت،حتی آب.هنوز نمی‌توانستم امیر حسین را بغل کنم.نه اینکه نخواهم،توانش را نداشتم.با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود توبودی نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی. بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی آمد اشک از روی صورتش می غلتید اما حرف نمی زد .نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. می‌گفتند بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمی انداختم گریه هم نمی کردم. نمی‌دانم چرا ولی آرام بودم. حالم بد شد سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطره های آب پاشیده شده روی صورتم،حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده .بودم شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم . داخل اتاق رفتم. در رادهم بستم. ادامه دارد...