گلهای نیست ،
به تنهایی خود دل بستم !
به غزل گریهی هر روز ؛
به شب بیداری . .
باز هم طلوع را خواهم دید ؛
در روزی که غروب از یاد رفته باشد ؛
در روزی که آسمان ؛ نه به رنگ دیروز ؛
به رنگ آبی فردا باشد
رنگ آبی را که برتن می کنی
آسمان را شرمسار
شادمانی را نثار شهر ماتم می کنی
نقره گون ماه عالم تاب را
از خجالت سر بزیر و –
خوشه های دلفریب خنده را
ارزانی غم می کنی
رنگ آبی را که برتن می کنی
آبی دریا کناری می رود
آسمان یکباره ساکت می شود
لاله ها روح شقایق می شود
عشق جاری می شود
رنگ های روشن رنگین کمان را
با نگاه ساده ای خم میکنی
رنگ آبی را که بر تن می کنی
جلوه های آبی احساس را
واژگانی دلنشین بر قامت لب می کنی
اختران آسمان ها را خجل
س...
#اسماعیلواسعی