ما شکیبا بودیم !
و این است آن کلامی
که ما را به تمامی ،
وصف می تواند کرد .
- شاملو
آبـےعزیزمن ؛
- بیمار ِ اتاق ِ ۲۴ . به سختی لب گشود : بهت گفتم دست از سرم بردار من خستم .
آسایشگاه ، بیش از حد خلوت بود
دیوانهها دیگر حوصله دیوانگی نداشتند ،
آنها هم حقیقت را میدانستند .
مرا بگیر و در من بپیچ !
وگرنه از هم میپاشم و تکهتکه میشوم
و من زمانی که با تو نباشم ؛
به شکلِ کوچکترین تکهها متلاشی میشوم .
اولین بار که دیدمت ؛
با خودم گفتم :
چگونه میشود لبخندت را دید و
آن را نبوسید ؟