من ز چشمان غم آلوده ی تو
اشک باران دلم را دیدم
تو مرا در ته شب می دیدی
من تو را روز خوش خوشبختی
من تو را سایه ی عشقی دیدم
از درختی که خودش دنیا بود
من ز تاریکی شب می دیدم
من و تو بی کس و تنها بودیم.
رو به سوی آن بخش از وجودم کردم که هیچکس را دوست نداشت؛
و در همانجا پناه گرفتم.
- آلبر کامو
روز را در قلعه تاریکی شب
زندانی کردند
ای تو که روز منی؛
در کدامین قلعه زندانی شده ای
کدامین عفریت ماه من را
برای خود خواست؟
من منتظر طلوع فردایم
بیا.
تمام شب ،در فکر تو
و چشم های خواب آلود من
پنهان می کند
تمام این دقایق را
با یک نفس عمیق
یک روز دیگر آغاز می شود
؛ ؛ ؛ ؛
به صبح سلام می کنم
و در آینه ی آسمان
انتظار را می بینم
که قلب تپند ه اش را
می فشارد
تا به رنگ آبی بشوند تمام جاده ها
تا هیچ مرزی نباشد
روزی بین دوست داشتن ها....؛
گفتند مانند دو خط موازی سرانجامی نخواهید داشت، اما نمیدانستند من بی سرانجامی کنار تو را از هزار پایان خوش، خوش تر میدارم ...