eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.9هزار دنبال‌کننده
34.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
528 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 تا 😍 🌺خدا داند كه حيدر كل دين است ✨میان خلق او حقّ اليَقين است ✨تمام عالم امکان بداند؛ 🌺فقط حیدر است ❤️ عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
▪️ تا 💔 با رخصت و اراده ی کوثر بگو حسین شکرانه ی ولایت حیدر بگو حسین چشم انتظار طلعت ماه محرمی تا بیست و پنج منزل دیگر بگو حسین ❤️ عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
_سوگند؛ بیا اینجا. به سمت مامان برگشتم. سرم را پایین انداختم و خطاب به مامان گفتم: _مامان فردا حرف
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ ♡ غزاله ♡ بعد از اینکه اولین امتحان پایانی‌مان را دادیم، ساعت استراحتمان به مسجد رفتیم. در راه سوگند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد، معلوم بود ذهنش آشفته تر از آنی است که فکر میکردم. مثل همیشه بحث کنکور و درس را وسط کشیدم. - کی شروع میکنی واسه کنکور؟ بدون اینکه نگاهم کند، گفت: _بعد از امتحانها دیگه باید کم کم بخونم، تازه... هنوز یه سالی وقت هست... وقتی با هم از خیابان رد شدیم؛ دوباره پرسیدم: _واسه امتحان تاریخ چند روز دیگه، چقدر خوندی؟ آرام پاسخ داد: _کم... بعد از اینکه فهمیدم با این سوالهای مزخرفم نمیتوانم از زیر زبانش بکشم که چطورش است؛ سوالی که در ذهنم بالا و پایین میشد را به زبان آوردم. - بهش فکر کردی؟ او مثل اینکه منتظر سوال من بود، لحظه‌ای تیله های قهوه ایش را به صورت من دوخت. - آره... آمدم بگویم که جوابت چه شد؛ ولی منصرف شدم و تا خود مسجد چیزی نگفتم. بنظرم مانده بود چه کند، او نیاز به فکر کردن داشت. میدانستم که مادرش بسیار اصرار بر این ازدواج دارد، ولی سوگند آرامتر از همیشه به نظر میرسید درحالیکه دلشوره عجیبی داشت... دختری نبود که تصمیم های هول هولکی بگیرد، به خوبی میدانست که این تصمیم خیلی فرق دارد. جلوی در بسته‌ی مسجد که ایستادیم؛ نگاهی به من کرد. - بسته اس که!... با اطمینان گفتم: _الان در میزنیم، باز میکنن. سپس در چوبی مسجد را کوفتم. نگاهم میان چشم های سوگند چرخید؛ شانه بالا انداخت و با اشاره گفت: _برای چی نگاه میکنی؟ لبخند کجی تحویلش دادم و زیرلب گفتم: _هیچی... صدای کشیده شدن دمپایی با سنگ های کف حیاط مسجد که امد خودمان را جمع و جور کردیم و صاف ایستادیم. با باز شدن در چهره ی نورانی و زیبای زینب در چهار چوب در مسجد ظاهر شد. لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم: _سلام زینب جان! گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با لبخند جوابم داد: _سلام عزیزم. خوش اومدین. در مسجد را بیشتر باز کرد و ما وارد حیاط شدیم. رو به زینب گفتم: _زینب، اینم دوستم سوگنده! سر تکان داد و نگاهش را روی چهره‌ی سوگند متمرکز کرد. - خوش اومدی سوگندجان. سوگند با لبخندی گفت: _ممنونم... زینب درحالیکه به سمت سرایداری میرفت، گفت: _محرم نزدیکه، ما هم از همین امروز شروع کردیم به برنامه ریختن و... من و سوگند وسط حیاط ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم. زینب از سرایداری بیرون آمد و زیراندازی که دستش بود را روی زمین پهن کرد. چادر رنگی اش را از روی سرش برداشت و گفت: _بفرمائید. دور هم نشسیتم و زینب از برنامه هایی که برای عزاداری امام حسین (علیه‌السلام) قرار بود انجام بدیم؛ گفت... - کلا از قدیم تاسوعا و عاشورا نذری میدیم، خود مردم کمک میکنن، خادمها هستن و... خلاصه سعی‌مون رو میکنیم که باشکوه تر برگزار بشه... زینب نگاهش را بین من و سوگند تقسیم کرد و لبخند گرمی روی لب هایش نشاند. مشتاق گفتم: _آره حتما! ما هستیم و کمک میکنیم. نگاهی به سوگند انداختم. - هوم؟ سوگند لبخند خسته ای زد و سر تکان داد. - آره. زینب از جایش بلند شد. - ببخشید. نیم خیز شدم و آرام گفتم: _خواهش میکنم. زینب رفت و بعد از چند دقیقه با سینی چای آمد و دوباره کنار ما نشست. - بفرمائید. نگاهی به استکانهای شاه عباسی انداختم و گفتم: _دست شما درد نکنه. زینب اشاره‌ای به سوگند کرد ولبخندی که همیشه روی لبهایش بود، عمیق تر شد. - چهره ات اشناست... فکر کنم زیاد میای اینجا؟ سوگند کمی نگاهش را پایین انداخت. - آره... زینب کمی جا به جا شد. - راستش خیلی خوشحال شدم از اینکه اینجایین و... خادم شدین... من همانند دختر بچه های خردسال ذوق کردم. - ما هم همینطور! بعد از اینکه چایمان را خوردیم؛ زینب گفت: _یه روز بیاین خونه ی عمه جانم، توی حیاط بشینیم و گپ بزنیم... سوگند استکان خالی اش را روی سینی گذاشت. - پیش عمه تون زندگی میکنین؟ زینب کمی روسری اش را صاف کرد و با مکث گفت: _آره... من کلا اونجام؛ داداشم بیشتر اینجاست. سوالی که مدتها بود که ذهنم را درگیر کرده بود را گفتم: _کلا این مسجد رو به شما سپردن؟ زینب دم عمیقی گرفت. - آره ما خادمیم اینجا. لبخند دندان نمایی زدم و پیش خودم گفتم چه خوب!.. تا اذان مغرب مسجد ماندیم و با زینب حرف زدیم و بعد از نماز با هم به خانه برگشتیم... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ ♡ غزاله ♡ بعد از ای
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۲۵ و ۲۶ ♡ سوگند ♡ - دستتون درد نکنه. بعد از گفتن این جمله از سر سفره بلند شدم. مامان بشقابهای کثیف را روی هم گذاشت و به دستم داد. بابا دوباره روی مبل لم داد و گفت: _امشب اون سریاله رو پخش نمیکنه؟ ظرف ها را روی کابینت گذاشتم. - نه بابا جون. جمعه ها نیست... مامان درحالیکه سفره را تا میکرد، گفت: _چیشده علاقه‌مند به سریال شدی؟ بابا نگاهی به مامان انداخت و چیزی شبیه پوزخند روی لبهایش نشست. - بیکاریم دیگه... داشتم ظرفها را جمع و جور میکردم تا بشورم که مامان سوال ناگهانی پرسید: _نمیخوای جواب پسر عموت رو بدی؟ سرم را یک ضرب بالا آوردم؛ با شنیدن لفظ "پسر عمو" برق از تنم رفت. آرام به سمت مامان که پشت سرم ایستاده بود، برگشتم. نگاهم را پایین انداختم و خجول لب گزیدم. مامان ادامه داد: _خوبه که داری فکر میکنی تا به جواب درستی برسی! جلو آمد و دستش را روی شانه های لرزانم گذاشت. - محسن دوست داره، معلومه که تو هم زیاد بدت نمیاد ازش... با این حرف مامان یک لحظه احساس کردم اکسیژن کم اوردم؛ دستهایم یخ کرده بود و نزدیک بود از پا بیوفتم. واقعا وقتی اسمش می آید چرا یک جوری می شدم؟ خودم را جمع و جور کردم و به زحمت نگاهم را کمی بالا آوردم. - درسم چی...؟ طره ای از موهایم را پشت گوشم انداخت و دستش را نوازش وار روی گونه‌های سرخم کشید. - خانواده‌ی عموت با این قضیه مشکلی ندارن، اگه خودت میخوای میتونی درست رو ادامه بدی؛ تازه خوشحال هم میشن و تشویقت میکنن! بی هوا در اغوش مامان پریدم و محکم بغلش کردم. بغض کرده بودم و نمیتوانستم هیچ بگویم؛ نمیدانم چرا این جوری شده بودم؟ فقط همین را میدانستم که آنقدر بزرگ شده ام که دیگر نمی‌توانم کودکی کنم؛ اگر موهایم را خرگوشی ببندم و خودم را برای بابام لوس کنم، نگاه بدی به من می‌اندازند. دیگر نمیتوانم وقتی بغضم گرفت راحت ببارم یا وقتی باران آمد زیر باران بدوم و جیغ بزنم، چون همه فکر می‌کنند دیگر حق ندارم کودکی کنم! یعنی آنقدر بزرگ شده ام که باید زندگی ام را با یکی دیگر تقسیم کنم؟ آن قدر بزرگ شده ام که دیگر نمی توانم با عروسکهایم حرف بزنم و آنها را بغل کنم؟ من کی بزرگ شدم؟ چقدر زود گذشت این هفده سال... صبح شنبه بعد از اینکه امتحانم را دادم پیاده به سمت خانه برگشتم، چون ماشین بابا خراب شده بود و مجبور بودم از مدرسه تا خانه را بروم. غزاله هم مامانش آمده بود دنبالش از همان طرف می رفتند خونه ی عمه اش... وارد کوچه مان که شدم از دور متوجه ی ماشینی شدم که جلوی در خانه مان ایستاده بود. چشمانم را که ریز کردم فهمیدم ماشین مدل بالا پسر عمو است! با فهمیدن این موضوع سرم را پایین انداختم و آرامتر قدم برداشتم. این جا چه کار می کند؟ نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ی سورمه ای مدرسه ام را صاف کردم و کمی چادرم را جلوتر کشیدم. بالاخره به خانه رسیدم و با نگاه متعجبم ماشین را وارسی می کردم که ناگهان در سمت راننده باز شد و جا پریدم. - سلام دخترعمو! لحظه ای نگاهم سمت او کشیده شد. عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت و موهایش را صاف و مرتب کرد. سریع نگاهم را دزدیدم و به کفشهای واکس شده اش دوختم. - سلام. با اینکه تُن صدایم پایین بود ولی باز هم معلوم می شد که چه قدر لرزان است. به زحمت ادامه دادم: _کاری داشتین؟ او برعکس من که حالم بد بود، سرحال و پر انرژی به نظر میرسید؛ ولی قشنگ معلوم بود مثل من دارد از خجالت آب میشود. - آره، براتون شله زرد آوردم... سپس در عقب ماشین را باز کرد و درحالیکه ظرف های شله زرد را به دست من میداد، گفت: _مادر پخته، نذریه. التماس دعا دختر عمو. ظرفها را گرفتم و تا خواستم چیزی بگویم در خانه باز شد و بابا با ظاهری آراسته و مرتب بیرون آمد؛ با اینکه لباس مشکی به تن کرده بود، ولی باز هم مثل همیشه خوشتیپ و با جذبه به نظر میرسید. - سلام محسن جان، خوبی؟ پسرعمو یک قدم عقب رفت و با لبخندی جواب بابا را داد: _سلام عمو، شما خوبی؟ بابا "الحمدالله"ی زیرلب گفت و سپس نگاهی به من کرد. - اومدی؟ میخواستیم بیایم دنبالت... چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم: _دیگه خودم اومدم؛ دست شما درد نکنه. بابا درحالیکه میرفت تا سوار ماشین شود، گفت: _به مامانت بگو با محسن میریم کارخونه زود برمیگردیم! سر تکان دادم. - چشم. محسن هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را پایین انداخت. - با اجازه. شله زرد ها را کمی روی دستم جا به جا کردم و آب دهانم را قورت دادم. - خداحافظ. وقتی رفتند، نفس را آسوده بیرون دادم و وارد خانه شدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و نفسم بالا نمی آمد. این دیگر چه مرضی است که دچارش شده ام؟! 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ ♡ غزاله ♡ بعد از ای
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
📚 ذڪـری نــاب و محـــشر 📚 📖 يَا حَمِيدَ الْفِعَالِ ذَا الْمَنِّ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ بِلُطْفِهِ ✍✨ اگر ڪسی اين اسم را بنویسد در کیف خود نگهدارد یا بسيار بخواند هرچند در نظر مردم بی‌مقدار باشد محترم و مڪرم گردد و خدای تعالی چنان بر وی دهد ڪه از حساب آن عاجز ماند و به مرتبه ای رسد ڪه تمام خلق بر او ورزند و هر چه بيشتر بخواند بهتر است و هر وقتی ڪه دويست هزار مرتبه تمام شود مادام العمر هزار بار بخواند بسيار بسيار مجرب و آزموده است✨✍ 📚 این دعا در ڪتب مختلف از جمله زادالمعاد "علامه مجلسی" و مهج الدعوات منهج العنایات "سیدبن طاووس" آورده شده است. عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
. 💠پنج آیه ی کلیدی قرآن💠 این آیات از میباشد هر کس این پنج آیه را هر مرتبه بخواند برای او هر و امر مهمی آسان گردد و به زودی به مراد خویش ان شاء الله خواهد رسید. ۱- آیة الکرسی تا و هو العی العظیم ۲- آل عمران آیه ۲ : اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۳-نساء آیه ۸۷ :اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدِيثًا ۴- طه آیه ۸ : اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى ۵-تغابن آیه ۱۳ : اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُون 📚قران کریم عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔰 👈 جـہت و دفع مرگ سخت، ناگهانـے و توسعہ معاش، بعد از هر نماز ۱۸ بار بگو ↯ 🍀《 یـا حَـےّ‌ 》 🍀 📚 مفاتیح الحاجات، ص ۲۶ عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 جنایت اسرائیل داره زنده از تلویزیون پخش میشه اما هیچکسی کاری نمیکنه و این چیزیه که باید آژیر خطر رو برات به صدا دربیاره عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
@Aminikhaah-1533337855_1507953028.mp3
زمان: حجم: 20.98M
🔉 📣 جلسه سی | بخش دوم *در دوران فتنه و تهاجم فرهنگی، ذاکر بودن یعنی ایستادگی مؤمنانه در میانه میدانِ فرار جمعی از ارزش‌ها. [00:50] *رهبر معظم انقلاب مدظله‌العالی: جهاد اکبر پیش‌نیاز جهاد اصغر، و ذکر و توکل راز عبور از سیم‌خاردارهای میادین جهاد است. [03:56] *دستورالعمل جامع مجاهدت در میدان جهاد اصغر؛ مانیفست جنگی علامه از دل تفسیر سوره انفال و محمد صلی‌الله علیه‌و‌آله [08:57] *"ذکرالله کثیر" نگاه توحیدیست در تمام تصمیم‌ها و رفتارها، نه صرفا تسبیح زبانی همراه با دنیاطلبی و معنویت نمایی! [18:48] *ذکر کثیر، پاتکی‌ست به ائتلاف دشمن درونی(هوای نفس) و دشمن بیرونی! [28:16] *"أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ"، خداسپاری حقیقی از زبان مؤمن آل‌فرعون (حزقیل). [34:36] *در توجیه‌ گری منکرات ، معیار نهایی «بیّنه» و حجت شرعیست، نه موج‌ افکار عمومی و فشارهای روانی! [38:38] *انحراف درعملکرد آقای روحانی، مصداق فقدان ذکر کثیر در مدیریت اجتماعی و تصمیم‌گیری‌های کلان کشور.[43:45] ⏰مدت زمان : ۵۰:۳۰ 📆1404/02/21 عج♥️ ✋ 🌟 🌟 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕