#سفر_نامه_مشهد
اول که میخواستیم راه بیُفتیم بیایم مشهد چون میدونستم هوا برفیه و سرد من مخالفت میکردم ، بعد گفتم حالا پشت سر هم آروم آروم میریم دیگه، بعد دیدم نه هوا خوب شد و ناراحتی من اشتباه بود .(خانواده کلی بهم تیکه مینداختن؛ وااااای سجاد ببین راه بندونه😂😁 بعد همه بهم میخندیدن)
رسیدیم سراوانِ رشت ، دیدم کلی برف کنار جاده هست...
گفتم یا حسین...
وقتی سراوان که جنگله ،این همه برف باشه ،ببین کوهینِ قزوین و ... دیگه چه خبره ... دلمون ترکید،(البته دیگه کسی بهم تیکه نمینداخت😜)
راه افتاده بودم دیگه ، نه راه پیش داشتم و نه راه پَس...
خلاصه اومدیم و دو -سه ساعت بعد رسیدیم به کوهین...
هوا هوا هوا 😳
از تعجب شاخ درآورده بودم...
#سفر_نامه_مشهد
انگار هوا و خانواده دست به یکی کرده بودن و با من بازی داشتن میکردن
توی سراوان همه احساس کرده بودن که دلواپسی من الکی نبود ، یه جوری شرمنده نگام میکردن
احساس منو که میگفتم الان هوا بده رو درک کرده بودن که تا رسیدیم کوهین...
آقا همیشه کوهین برف بود و سرماش میرسید به گیلان و سراوان ، این بار برعکس بود، ظاهراً گیلان برف اومده بود و سرماش رسیده بود به کوهین 😂😂
اصلا آسمون کوهین صااااف و بهاری ، انگار نه انگار...
دوباره تیکه ها شروع شد؛
وااااای سجاد چه برفیییییییی!!!؟؟
میخوای برگردیم ؟؟؟
منم دقیقا اینجوری 😕 ،
😂😂😂
میگم که: هوا با خانواده دست به یکی کرده بودن ، شک ندارم.😏
اما گَهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
#سفر_نامه_مشهد
رسیدیم تهران و هوا سرد بود، ولی آسمون صاف و شفاف.
یه شب تو بازار افسریه تهران دوری زدیم و گشتیم.
شب رو اونجا صبح کردیم و صبح اول وقت ، (بعد از نماز صبح) حرکت کردیم...
اوضاع خوب بود تا اینکه...
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️رفتار عاقلانه در اینترنت
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
#سفر_نامه_مشهد
آروم آروم میرفتیم
عجله ایی نبود
اوضاع خوب بود تا اینکه حدود ساعت ۷ شب رسیدیم به سبزوار.
خب هوای سبزوار و نیشابور و اینا سرد و خشکه. سرماش واقعاً به مغز استخوان میرسه ، ولی داخل ماشین بد نبود خلاصه.
روی کوه ها و کنار جاده ها برف بود ولی راه خوب بود.
وقتی رسیدیم سبزوار ، خانمم دید که سوئیت اجازه میدن ، بهم گفتن که یه شب اونجا وایسیم منم از خدا خواسته، چون میدونستمم ، شب سبزوار به بعد خییییییلی سرد میشه و شاید راه بندونم باشه.
رفتم پرسیدم
قیمتش خیلی خوب بود انصافاً
(واقعاً من اینو خیلی دیدم ، مردم سبزوار خیلی با محبتن و با انصاف.)
خلاصه ، همراهامون قبول نکردن ، گفتن زود بریم دیگه امشب مشهدیم ، بمونیم دوباره فردا بریم سخته و ...
بهشون گفتم راه بندون میشه گیر میکنیمااا
دوباره بهم خندیدن و گفتن : آقا سجاد تو الکی حساسی... نگران نباش و ...
منم گفتم باشه ، بریم.
رفتیم تا ۳۰ کیلو متری مشهد هوا سرد بود ولی راه باز بود.
ولی من میدونستم ،هوا توی نزدیکای مشهد آخر شب چی میشه!!!😢
امشب یه واژه ی متفاوت رو براتون معنا کنم :
«زندگی» یعنی طولانی ترین شب سال رو پیش امام مهربونت باشی☺️🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3189571991C038827f505
کانال سجاد نورائی
#سفر_نامه_مشهد آروم آروم میرفتیم عجله ایی نبود اوضاع خوب بود تا اینکه حدود ساعت ۷ شب رسیدیم به س
#سفر_نامه_مشهد
سبزوار ۳- درجه بود ولی کم کم جلوتر که میرفتیم ، دما پایین تر میومد ، شد ۶- درجه که تو ۳۰ کیلومتری مشهد ساعت ۲۲:۰۰
یا امام حسین
شد ۱۳- درجه😳😳😳
جاده ها یخ زده بودن...
واقعاً روی یخ
کاملاً روی یخ رانندگی میکردیم...
وااااای
هنوز یادم میوفته مو به تنم سیخ میشه...
کابوس بود ، کابوس
فقط بگم ساعت ۲ نصف شب رسیدیم
یعنی قشنگ این ۳۰ کیلومتر ۳-۴ ساعت طول کشید.
باد میزد و برف ها روی هوا معلق بود،
ماشینا سُر میخوردن ،
گاز میدادن برن جلو، ماشین سُر میخورد میومد عقب.
یکی رو بهتون بگم عجییییب
کامیون:
در شب ترویج فرهنگ مهمانی ، مهمان امام رضاییم.☺️🌸🍃
الحمدللّٰه
به نیابت از همه ی شما☺️🌷❤️🌷
https://eitaa.com/joinchat/3189571991C038827f505
#سفر_نامه_مشهد
یه ۱۸ چرخ جلوی من بود.
این همراهمونم با ماشین خودش ، پشت سر ما
دیدم ۱۸ چرخ همینجور داره سر میخوره میاد عقب به سمت ماشین من
منم فرمونو گرفتم سمت چپ
خب جاده سُری بود ، نمیشُد گاز داد با سرعت دَر رفت
آروم آروم ، ولی با استرس که خدا بهم نرسه یه موقع بخوره به ما...
سانتی متری رَد دادمش و رفت به سمت این رفیقمون😜
بعداً خانمشون بهم گفت: دیگه داشت گریه اش دَر میومد😂
البته بنده خدا حق داشت
گریه منم داشت دَر میومد😉
(خدایی گریه داشت)
خلاصه اونم از دست ۱۸چرخه در رفت
ولی آش همون آش و کاسه همون کاسه
اوضاع همچنان سُرسُره بازی...
#سفر_نامه_مشهد
قسمت آخر
وقتی که به زور از دوتا تپه رد شدیم جاده بهتر شد
دیگه میشُد با سرعت ۳۰ حرکت کرد
یه گوشه وایسادیم یکم حالمون خوب بشه و بعد راه بیفتیم.
و با «نشان» جادمون رو پیدا کنیم
اما نشان یه نامردی باهامون کرد که نگو...
زده بود جاده ی مقابل مسدوده و باید دور بزنید😱😰
یا ابالفضل
داشتم دیگه سکته میزدم...
آروم آروم راه افتادیم
با کلی استرس
جلوتر رفتیم
به اون جایی که نشان زده بود مسدوده رسیدیم
اما
خوشبختانه
دیدیم مسدود نیست
میشه گفت بهترین لحظات زندگیم بود😁
...کیف شده بودم...
خلاصه ۲ نصف شب رسیدیم به مشهد مقدس
الحمدلله
سفر خوبی بود
سختی زیارت لذتش رو بیشتر میکنه...
البته ان شاالله دیگه هیچ وقت اینجوری سختی نکشیم☺️🌸🍃