🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل پنجم_ قسمت اول 🟠 وقتی ۱۸ هزار بیعت، به ۱۰ نمازگزار رسید مسلم بن عقیل قیام نکرد، فقط برای پا
📍 فصل پنجم _ قسمت دوم
🟠 وقتی ترس بر شهر غلبه کرد و وجدان خاموش شد
مسلم بن عقیل، شبانه در کوچههای کوفه میچرخید.
همان کوفهای که چند روز پیش، برایش صف بیعت بسته بود.
حالا هیچکس در را باز نمیکرد…
نه اینکه صدایش را نشنوند،
بلکه جرئت شنیدن نداشتند.
📌 فقط یک زن، «طوعه»،
دلش لرزید و در را گشود.
خانهاش شد مأوای شبانه نماینده امام.
اما همان شب، پسرش خبر را به عبیدالله رساند.
صبح، سربازان ریختند در کوچهها.
مسلم تنها بود، زخمی،
اما شمشیرش هنوز در دست.
با دهها سرباز جنگید.
تا نفس آخر، ایستاد.
اما سرانجام، خسته و مجروح، دستگیر شد.
🔻 او را به کاخ آوردند…
به اتاقی پر از غرور و فریب.
📌 ابن زیاد گفت: «چرا شورش کردی؟»
مسلم گفت: «شورش نبود.
دعوتی بود از مردمی که از ظلم خسته بودند…
من برای حق آمدم، نه قدرت.»
ابن زیاد، که منطق را باخته بود،
به ناسزا متوسل شد.
نه فقط به مسلم،
که به امام حسین، به پیامبر، به تمام خاندان نبوت فحاشی کرد.
❗️در آن لحظه، حقیقت یک حکومت روشن شد:
وقتی منطق تمام میشود،
دهان قدرت، به توهین باز میشود.
📌 اما این پایان کار نبود.
حکم اعدام صادر شد.
مسلم را به بام کاخ بردند.
نگهبانی که مأمور قتلش بود،
دستش لرزید.
گفت:
«من گمان نمیکردم فرزند پیامبر، اینقدر آرام، اینقدر مظلوم باشد…»
ولی مأمور، فرمان را اجرا کرد.
مسلم به زمین افتاد…
نه فقط جسمش،
که وجدان یک شهر.
🔻 و هانی بن عروه هم،
مرد وفاداری که زیر شکنجه ایستاد،
در همان ساعت،
با فریادهای بیپاسخ، کشته شد:
«ای قبیلهام! من را تنها نگذارید…»
📌 اما هیچکس پاسخ نداد.
درها بسته بود،
دلها هم.
❗️و اینجا، حجت تمام شد.
مسلم و هانی، فقط با شمشیر کشته نشدند…
آنها را سکوت کشت،
ترس کشت،
بیتحلیلی کشت،
بیغیرتی کشت.
❓و ما امروز…
وقتی صدای فریاد نمایندهی ولیّ خدا در کوچههای رسانه، مدرسه، دانشگاه، خانواده یا جامعه پیچیده،
آیا دلمان را باز میکنیم؟
یا سکوت میکنیم تا "امن" بمانیم؟
❓وقتی دشمن، با بیمنطقی فریاد میزند،
ما هم عقب میرویم؟
یا صدای مسلم میشویم که با عقل و ایمان ایستاد؟
❓وقتی فریاد مظلومان به ما میرسد،
تا چه وقتی منتظریم دیگران کاری کنند؟
شاید همین امروز، یک نفر در انتظار طوعهای باشد که فقط در را باز کند…
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
حاج محمود کریمیenc_16452913640907645492801.mp3
زمان:
حجم:
5.09M
اَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّماءِ، اَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوكِ الْخِباءِ
سلام بر كسى كه در خونش غلتيد، سلام بر كسى كه خيمه گاهش هتك حرمت شد
#روضه
#فرو_الی_الحسین
#روایت_انسان
📍 فصل ششم _ قسمت اول
🟠 خروج از مکه؛ وقتی مرگ، زینت عاشق میشود
امام حسین در آستانهی ترک مکه، خطبهای خواند که مسیر قیام را از امید دنیوی، به هدفی آسمانی تغییر داد.
📌 «مرگ، برای فرزندان آدم، همچون گردنبند بر گردن دختران است…
و من گویا میبینم که گرگهای بیابان، بدنم را در کربلا پارهپاره میکنند…»
🔻 امام از مرگ نترسید.
او با آغوش باز، به استقبال شهادتی رفت که مأمور آن بود.
چرا؟
چون دین خدا در حال دفن شدن بود،
و او، آخرین فریاد بیداری بود.
📌 محمد بن حنفیه، با دلسوزی گفت:
«در مکه بمان، یا به یمن برو!»
اما امام پاسخ داد:
«اگر بمانم، در همین حرم کشته میشوم… و خون من حرمت کعبه را میشکند.»
🔻 اینجا دیگر سیاست نبود؛
مأموریت بود.
امامی که در رؤیای صادقهاش با پیامبر ملاقات کرده و شنیده بود:
«خدا میخواهد تو کشته شوی…»
❗️او راه را انتخاب نکرد؛
راه، برای او انتخاب شده بود.
❓و ما امروز…
وقتی برای حفظ دین، باید از آسایشمان بگذریم،
آیا میگوییم «نرو!»
یا میفهمیم که گاهی رفتن، زندهماندن حقیقت است؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🔻تقابل حق باطل، همان که ۸۵۰۰ سال است جریان دارد . . .
#فرو_الی_الحسین
#روایت_انسان
#ماجرای_حسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل ششم _ قسمت اول 🟠 خروج از مکه؛ وقتی مرگ، زینت عاشق میشود امام حسین در آستانهی ترک مکه، خطبه
📍 فصل ششم _ قسمت دوم
🟣 فرشتگان آماده بودند، اما حسین(ع) نپذیرفت
در لحظههای آخر خروج از مکه، لشکری از فرشتگان نازل شد.
امام صادق فرمود:
«فرشتگان با سلاح، منتظر بودند فرمان دهد تا دشمنان را نابود کنند…»
📌 حتی فرمانده اجنه مؤمن هم آمد.
گفت: «اگر اجازه دهی، با تو میجنگیم و پیروز میشویم.»
🔻 اما حسین، ایستاد.
با صدایی آرام گفت:
«اگر میخواستم، همینجا آنها را نابود میکردم…
اما خدا میخواهد من کشته شوم،
تا حجت تمام شود…»
📌 حسین نیامده بود معجزه کند؛
آمده بود که مردم، خودشان انتخاب کنند.
با عقل، با ایمان،
نه با جبر، نه با ترس، نه با هیجان.
🔻 حتی به بنیهاشم هم نوشت:
«هر که بیاید، شهید میشود؛
و هر که نماند، خیال پیروزی نکند.»
❗️او راه روشنی را آغاز کرد،
تا خاک، آسمان را نشان دهد…
تا همراهی، فقط با بصیرت باشد، نه با وعدهی برد.
❓ما امروز، در مسیر حسین،
آیا فقط وقتی میرویم که فرشتهای پشتمان باشد؟
یا جرئت همراهی داریم، حتی وقتی که معلوم است پایان راه شهادت است؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🔴 سلام به همه اهالی عزیز
از اول محرم با محتوای #ماجرای_حسین همراهتون بودیم، بهمون بگید که این محتوا تا اینجا :
🔻چقدر به تفکر عمیق تر شما نسبت به ماجرای کربلا کمک کرده؟
🔻چقدر نگاهتون رو به مسائل روز به مساله عاشورا گره زده؟
اینجا منتظر نظراتتون هستم:
@revayate_ensan
#ماجرای_حسین
#فرو_الی_الحسین
#روایت_انسان
📍 فصل هفتم _ قسمت اول
🟠 کاروانی که راه را میبست، نه برای دزدی، برای هدایت
در مسیر حرکت از مکه، امام حسین با کاروانی برخورد کرد که هدیههای یمن را برای یزید میبرد.
📌 امام، بیدرنگ راه را بست.
بارها را گرفت و گفت:
«من، به استناد صلحنامهی برادرم، خلیفهی قانونیام…
و یزید، خلیفه نیست که بر او هدیه بفرستند.»
🔻 آنجا، نه نبردی رخ داد و نه ترسی پدید آمد…
اما یک حقیقت آشکار شد:
امام فقط از حکومت یزید عبور نکرده بود،
بلکه او را مشروع نمیدانست.
📌 کمی بعد، امام در ذاتعرق با «بشر بن غالب» دیدار کرد.
مردی از کوفه گفت:
«دلها با توست، اما شمشیرها علیه تو…»
❗️و امام پاسخ نداد.
چون میدانست این یعنی:
«مردم، حقیقت را دوست دارند، اما هزینهاش را نه.»
❓و ما امروز…
آیا به ولیّ خدا فقط دلدادهایم؟
یا شمشیرمان هم با اوست؟
وقتی باید هزینه بدهیم، دلمان هنوز همان دل است؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
📍 فصل هفتم _ قسمت اول 🟠 کاروانی که راه را میبست، نه برای دزدی، برای هدایت در مسیر حرکت از مکه، ام
فصل هفتم_قسمت دوم
🟣 در خواب هم معلوم بود این مسیر، فقط به بهشت میرسد
در مسیر به کربلا، امام خوابی دید…
دید که سوار کاروانی است،
و دارد از دل تاریکی، به سمت نور میرود.
و صدایی گفت:
«این کاروان، به بهشت میرود…»
📌 علیاکبر، پرسید:
«مگر ما بر حق نیستیم؟»
امام پاسخ داد:
«چرا، و به همین دلیل، از مرگ نمیهراسیم.»
🔻 در همین مسیر، مردی آمد و گفت:
«چرا از مکه خارج شدی؟ اگر پناه میخواستی، من تو را پنهان میدادم!»
امام نگاهی کرد و گفت:
«اگر پرندهای را آرام بگذارند، به خواب میرود…
اما من را رها نمیکنند…»
📌 رسیدند به منطقه زباله.
و آنجا، خبر رسید:
مسلم بن عقیل، شهید شد…
هانی هم…
و عبدالله بن یقطر هم.
🔻 امام، اولین عزاداری کربلا را در همانجا گرفت.
کاروان، اولین بار مزهی غربت را چشید.
❗️راه روشن بود.
مقصد معلوم بود.
اما مسیر، جز با خون، باز نمیشد.
❓و ما امروز…
وقتی مسیر حق به جان ختم شود،
باز هم در کاروان میمانیم؟
یا فقط تا وقتی هستیم که مقصد، خوشی باشد؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home
🏡 خانه اهالی روایت انسان
فصل هفتم_قسمت دوم 🟣 در خواب هم معلوم بود این مسیر، فقط به بهشت میرسد در مسیر به کربلا، امام خوابی
📍 فصل هفتم _ قسمت سوم
🟠 از زهیر تا قیس؛ مردانی که با یک انتخاب، تاریخ را شکافتند
در مسیر به کربلا، کاروان امام با چهرههایی روبهرو شد که ابتدا «بیمیل» بودند…
اما انتخابشان، ورق تاریخ را برگرداند.
📌 یکیشان زهیر بن قین بود؛
مردی محتاط، بیتمایل، عثمانیمذهب.
کاروانش را از کاروان حسین دور نگه داشته بود.
🔻 تا اینکه پیغام رسید:
«زهیر! امام تو را صدا کرده…»
با تردید رفت…
و با چشمانی دگرگون برگشت.
به همسرش گفت: «تو آزادی.
من با حسین میمانم.»
و ماند…
تا آنقدر رشد کند که فرمانده صف اول عاشورا شد.
📌 دیگری، قیس بن مسهر بود؛
فرستادهی امام با پیامی به کوفه.
اما پیش از رسیدن، دستگیر شد.
به او گفتند:
«یا نامه را بخوان، یا حسین را لعن کن.»
قیس، نامه را پاره کرد تا نام یاران افشا نشود.
و بعد، بالای منبر، همانجا…
ابن زیاد را لعن کرد
و مردم را به یاری حسین فراخواند.
❗️ابن زیاد دستور داد:
او را از بالای کاخ به پایین انداختند.
پیکرش شکست، اما صدایش زنده ماند.
📌 این دو مرد،
دو مسیر متفاوت،
اما یک نقطه مشترک داشتند:
آنجا که همه میترسیدند،
آنها انتخاب کردند…
❓و ما امروز…
در روزگاری که دشمن، رسانهاش را به کاخ تبدیل کرده،
و ولیّ حق، هل من ناصر میگوید…
آیا حاضریم از منطقه امنمان بیرون بیاییم؟
حاضر به ریسک آبرو، موقعیت، شغل، یا حتی جان هستیم؟
یا تا همیشه، فقط در تاریخ، تماشاچیِ قیسها و زهیرها میمانیم؟
📌 اگر امروز منبری در کاخ ظلم به تو دادند،
آیا مثل قیس، آن را سنگر حق میکنی؟
یا بههوای بقا، صدایت را با دشمن کوک میکنی؟
#ماجرای_حسین
#روایت_انسان
#فرو_الی_الحسین
🆔️ @Revayate_ensan_home