البته به وسع خودمون سعی کردیم کامل و جذاب و ساده تا جایی که بشه شبهات مربوطه رو کار کنیم و بهت تحویل بدیم🌱 امیدوارم کم و کاستیا رو به بزرگواری خودت ببخشی💛
تو این مدت که همراهمون بودی، شبهات چطور بود؟ گرههای ذهنیتو حل کردن؟ بهم بگو که خعلی مهمه!
https://daigo.ir/pm/THoTmf
هدایت شده از ᴿᵘᶻᵉ 𝙁𝙚𝙠𝙧 | روضهفکر
رسانه بودن که فقط تولید نیست که..
نشر و انتشار از تولید مهمتره..
اگه میخواهید کمک کنی، لطفا ناشر باش..
فوروارد کن، پستش کن، برا شونصدتا از مخاطبینت بفرست.. لازم نیست حتما مخاطبینت ضدانقلاب باشن تا اینا رو براش بفرستی..
بذار حداقل پیشگیری کنیم که خودیها سواد رسانهشون بره بالا..
دمت گرم که پای کار امام زمانی..
[ @ruzefekr ±∞ ] روضهفکر 🌱
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانِ ناکام کیه؟ 🥲
این تعبیر خیلی قشنگ رو حتما ببینید :')
🎙آیتالله محمدصادق حسینیطهرانی
(پسرِ علامه محمدحسین حسینیطهرانی)
🆔 @Ronesha_ir
#دلانه
۱۵ سالمون بود؛ کلاس نهم بودیم و آخرای کلاس مینشست. اولین بار که دیدمش، از برخوردش خوشم اومد، چون رفتار و خلقیاتش شبیه خودم بود. من نیمکت جلو مینشستم و اون نیمکتای عقب. گذشت و گذشت تا توی زنگ مطالعات و بخش تاریخ، کمکم طرز فکر و عقایدش رو شد. یه ضد انقلاب، زرتشتی و ضد اسلام به تمام معنا بود. عاشق ریاضی و محاسبات بود و باهوش و زیرک. وسط کلاس شبهه میانداخت و حق به جانب رفتار میکرد. چون شخصیتش جذبه داشت، ما افراد مذهبی، از جمله خودم، بلد نبودیم جواب اشکالاتشو بدیم و سکوت میکردیم و فقط یه نفر تقریباً جواب میداد؛ ولی بقیهی افراد غیر مذهبی و خنثی، باهاش همراه میشدن و تحت تأثیر قرار میگرفتن.
چیزایی که توی کلاس میگفت، هیچ لرزش دلی واسهم ایجاد نمیکرد و هیچ تأثیری روم نداشت. انگار داشت صرفاً یه چیزی میگفت که اصلاً برام مهم نبود، چه برسه که بخواد بشه دغدغهام!
ولی اون دختر محجبهی اهل کتاب و مقید و بسیجیمون باهاش دوست بود و میتونست با رفتار نرم و خوبش گاهی بهش جواب بده و قانعش کنه!
به هر حال، با وجود تمام تفاوتهای عقیدتی، منِ درونگرایِ اونموقع که روابط اجتماعیم خیلی پایین بود و بهشدت شخصیت جدیای داشتم، سعی کردم بهش نزدیک شم. چون روحیهی اون موقعش مثل خودم بود و یه شخصیت جدی و بیتفاوت نسبت به بقیه داشت. برای همین بهتر تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. مثلاً زنگای ورزش میرفتیم فوتبال و من میشدم دروازهبان و اون خط حمله. یه تیم شدیم. زنگای بیکاری کنارش مینشستم و کتاب میخوندیم.
تا اینکه یه روز با منم شروع کرد به شبههی دینی انداختن. یکیش همین ناقص العقل بودن زن بود (که اینجا جوابشو گذاشتیم) و چندتا شبههی دیگه. من جوابشو ندادم و فقط یه مقدار تعجب کردم. ولی با جملهی: «نه بابا، اینطور که میگی نیست.» و گذر کردن ازش، توجهی نکردم.
ولی دفعات بعد که ازم چیزی میخواست، (ربطی به مسائل دینی و شبهه نداشت.) وقتی میدید خبرچین نیستم و میگم ارتباطی به من نداره یا کلاً یه نظری میدادم، تأیید میکرد و خوشش میومد و میگفت: «آفرین! منطقی هستی و متعصب نیستی.» دیگه اونم داشت با من دوست میشد و اگه دوستای دیگهش از من خوششون نمیومد و اذیتم میکردن، اون طرفداریمو میکرد.
همینجور جلو میرفتیم و من دیگه یه جورایی خسته شدم که نمیتونم جوابشو بدم و قانعش کنم... دوست نداشتم انقدر ساکت باشم و هیچ اظهار نظری در کلاس مطالعات، درمورد شبهات نکنم و بذارم بقیه رو با خودش همراه کنه! اون دوست مذهبی پاسخگو هم دیگه زیاد جواب نمیداد و میگفت: «از بحث و کلکل خوشم نمیاد. اگه سوال داشت میاد پیشم.» ولی من باهاش مخالف بودم؛ چون اون جوّ کلاس رو به نفع خودش تغییر میداد و ما نباید سکوت میکردیم! باید جواب میدادیم که شبههی بقیه هم برطرف شه! نه اینکه منتظر شیم تا شاید زنگ تفریح خودش یه نفره بیاد پیشمون!
خلاصه که اون سال گذشت.
ما رفتیم دبیرستان و راهمون از هم جدا شد.
من تجربی، اون ریاضی و دوست مذهبیمون انسانی. اواسط یا اواخر همون سال نهم، دورهی منم تو شبهات شروع شد و افتادم دنبال تحقیق. کلی سوال تو برگه نوشتم که مثلاً برم از یه نفر بپرسم و قانعم کنه (زهی خیال باطل! نمیدونستم خودمو انداختم تو چه برزخِ تنهایی). کلاس دهم دغدغهی تحقیق شدت گرفت و یه حاجآقایی ( طلبهی دغدغهمند کار درستِ آگاه جهادی یعنی این شخص) اومد سر صف تو گرما یه کتاب معرفی کرد به اسم «دکتر و شیخ» که دربارهی مباحث اهلسنت و شیعه بود. وقتی ازش تعریف میکرد و میگفت: «ما شیعهایم؛ ولی جوابی برای پرسشای ذهنمون نداریم یا بلد نیستیم...» و تبلیغ کتابو میکرد تا بخونیم، چشام قلبی شد که ایولا! این همون کتابیه که میخوام و دنبالشم! رفتم و سریع خریدم و پاش قفل شدم.
اون سالها گذشت و کمکم رشد کردم و دیگه کلاس یازدهم تو یه جوّ ضد انقلاب و ضد دین، سکوتم شکست. جواب میدادم. اگه بلد نبودم، سری بعد تحقیق میکردم و جوابو تو کلاس بلند میدادم و نمیذاشتم بقیه تو شک و تردید بمونن... و الآن بیشترِ شبهات زمان راهنمایی و دبیرستانم رو مفصلتر برای همینجا یعنی رنشا به لطف خدا کار کردیم.
بعد دورهی شک و شبهات، به یه آدم دیگه تبدیل شدم. یعنی اون دختر جدیِ درونگرایِ غیراجتماعیِ ساکت، تبدیل شد به یه آدم شوخطبعِ برونگرایِ اجتماعی که در کسری از ثانیه با بقیه ارتباط میگیره و دوست میشه.