eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.7هزار دنبال‌کننده
686 عکس
67 ویدیو
19 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ارتباط با ما: @RoneshaAdmin - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم الله الرحمن الرحیم -
قبل اعتکاف، درمورد نکات و خاطرات اعتکافامون با هم صحبت کردیم. پیاماتونو خوندم و به یه سری جواب دادم، یه سری هم که نرسیدم جواب بدم، ازشون یاد گرفتم. درکل ممنون بابت همراهیتون.💛 حالا به رسم سال‌های قبل، شما آماده‌اید برای خوندن تعریف ماجرای اعتکاف امسال من؟👀
‌ وقتی وارد مسجد شدم، خادما که سنشون بیشتر از من بود و نمی‌شناختنم (قبلاً گفته بودم که مسجدی که امسال رفتم، با مسجد سال‌های قبل فرق داشت.) داشتن منو مثل بقیه‌ی معتکف‌ها به سمت حسینیه راهنمایی می‌کردن تا آخرین آماده‌سازی‌های فضای مسجد رو انجام بدن. وقتی گفتم خودمم خادمم و دانش‌آموز نیستم، گفتن: «خب پس برو وسایلتو بذار؛ بیا این چارپایه رو بگیر!»🦦😂 و این‌جوری بود که همکاری امسال ما شروع شد.🌱 ‌
‌ زمان پذیرش رسید و دانش آموزا تک‌تک می‌اومدن. این‌قدررر وسیله آورده بودن که وقتی پاشونو داخل می‌ذاشتن، وسایل از دستشون می‌افتاد و آه‌کشون خستگی درمی‌کردن!🫠🛍️ با شوخی می‌گفتم: «بابا شما وقتی بخواین جهیزیه ببرین چی کار می‌کنین؟😄» ‌
‌ کم‌کم مسجد شلوغ شد... بچه‌ها پتو مسافرتی‌هاشونو می‌نداختن زیر پاشون و مرزشونو تعیین می‌کردن. ما یه‌هو به خودمون اومدیم و دیدیم واسه خود خادما جا نمونده! :))) دیگه هر کی خودشو یه جوری جا کرد.😬
منم افتادم پایین پای یه بنده خدا که موقع خواب، کمرمون رو با کیسه بوکس اشتباه می‌گرفت!😔😂
‌ بین جمعیت که می‌چرخیدم، دیدم بچه‌ها چون گوشی ممنوع بوده، بازی‌های فکری جالب آوردن. منچ و مارپله و... . _ آقا منم بازی؟ _ حله بیا. نشستیم بازی کردیم و ارتباطه ایجاد شد. فارغ از تفاوت‌هایی که کاملاً تو ظاهر مشخص بود.🤝🏻 به هرکدومشون می‌گفتم طلبه‌ام، اول یه‌کم جا می‌خورد ولی تو رابطه‌مون تاثیری نداشت و صمیمیت بینمون موند. و این، گام اوله برای اینکه اون تصویر خشن، خشک و افسرده، تو ذهن افراد مختلف بشکنه.🔺 ‌
‌ رسیدیم به نزدیکای اذان روز اول... سحر اول با خودشون بود و هر کس یه چیزی آورده بود. یه نفر وسعش به غذای مفصل می‌رسید، یه نفر غذای متوسط و یه نفر هیچی. دلم کباب می‌شد و با خودم می‌گفتم کاش وضعیت طوری بود که همه شرایطشون یکسان بود و کسی حسرت خوراکی اون یکی رو نمی‌خورد یا کاش خوراکی‌های افطار و سحرشونو یواشکی بخورن لااقل...❤️‍🩹 که یادم افتاد یه نفر از بچه‌ها می‌گفت: «من از عمد به خونواده‌م گفتم واسه‌م چیز خاصی نیارن و همون چیزایی که این‌جا بهمون می‌دنو می‌خورم. بقیه‌ی چیزا خیلی تو چشمه! می‌بینی یه مادر دم افطار با کلی چیپس و پفک و خوراکی اومده و اون یکی دلش می‌سوزه!» بهش گفتم: «بابا ایولا داری دختر! دمت گرم که انقدر به فکری!»✨ ‌
‌ نصفه‌شب که شد، پیش بچه‌ها می‌نشستم و حرف می‌زدیم. حلقه‌مون از دو-سه نفر، کم‌کم زیادتر می‌شد. یکی‌یکی وقتی از دور حرفا به‌نظرشون جالب می‌اومد، به جمعمون اضافه می‌شدن و من هی عقب‌تر می‌رفتم که حلقه بزرگ‌تر شه. دیگه داشتم از مرز خارج می‌شدم (!) که اونام تصمیم گرفتن تو بزرگ‌تر کردن حلقه کمکم کنن.😂 ‌
اول بیشتر شنونده بودم. دوتا گوش که انواع و اقسام حرفاشونو می‌شنید.👂🏻 جمعشونم خیلی متنوع بود؛ از حزب‌اللهی تا کاملاً متضادش.🌀 نقطه‌ی اشتراکشون، مقطع تحصیلیشون بود: متوسطه‌ی اول
‌ از همه‌چی برام می‌گفتن. درس‌ها، انتخاب رشته‌ی دبیرستان، مشکلات خانوادگی، خاطرات، آینده، سوالات شخصی از من، مسائل ریز دینی و حتی سوالات خیلی‌خیلی منشوری‌ای که نمی‌دونستم در جوابشون باید چی بگم... فقط می‌موندم که بابا تو این سوالو از کجا آوردی و اصلاً چرا باید تو این سن، این‌قدر درگیر و کلافه‌ی این سوال باشی؟🥲 می‌دونستم اوضاع خیطه ولی از نمای نزدیک دیدن، یه جور دیگه‌ست!💔 این‌جا خادم کناریم که حدوداً ۳۵ساله بود، اومد کنارمون و قشنگ اون سوالاشونو جواب داد. ‌
‌ و من هی می‌رفتم تو افق که بابااا! چه خبرههه؟! من گفتم الان شبهه می‌پرسین. نه اینا!😶‍🌫😶‍🌫 و اوج فاجعه رو فهمیدم. دغدغه‌ها و دنیاشون رو یه مقدار شناختم.💭 فهمیدم تو این اعتکاف خبر خاصی از شبهه و سوال از مسائل دینی نیست؛ چون دنیای اینا خیلی فرق داره و نیازشون با چیزی که من تو اعتکافای دانش‌آموزی قبلی تجربه کرده بودم، فرق می‌کنه. ‌
‌ پس دیگه بیشتر به همون ابهاماتی که تو انتخاب رشته‌شون داشتن جواب می‌دادم. با خیلی‌هاشون تو اون سه‌روز درمورد انتخاب رشته حرف زدم. عجیب دغدغه‌شون بود!💥 ‌