پس دیگه بیشتر به همون ابهاماتی که تو انتخاب رشتهشون داشتن جواب میدادم.
با خیلیهاشون تو اون سهروز درمورد انتخاب رشته حرف زدم. عجیب دغدغهشون بود!💥
یکیشون روز دوم خیلی گریه میکرد.
اومد پیشم و گفت: «خانم میشه سرچ کنی اگه یه نفر خیلی گریه کنه، میمیره؟»😥
دلدل میکرد که دقیق بهم بگه موضوع چیه.
بهش اطمینان خاطر دادم و بغلش کردم که
یهکم آروم شه.
براش آب اوردم و بهتر که شد، گفت:
«میترسم تجربی قبول نشم!»‼️
و من بودم و حس اینکه یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن!...🥶
خودمو جمع کردم و نشستم کلی باهاش حرف زدم که:
«باااور کن تمام آیندهت قرار نیست با تجربی رقم بخوره! جون من برو دنبال استعدادت، علاقهات، شناخت نیاز جامعه و خلاقانه کارتو جلو ببر؛ اینجوری اگه دنبال درآمد باشی به اونم میرسی.»🔍
از رشتههای مختلف واسهش مثال زدم و آدمای مختلف موفق تو هر رشته.
تو جمع قبلی، افرادیو دیده بودم که استعداد بازیگری داشتن و مدرکشم گرفته بودن؛🎭
یکی دیگه استعداد گرافیک داشت؛🎨
اونیکی آهنگسازی؛🎼
یکی طراحی؛✍🏻
یکی خیاطی؛🪡
و... .
ولی همهشون باید میرفتن تجربی و هدفشون پزشکی میبود!🩺
چرا؟ چون خونواده راضی نمیشدن.💔
بهشون گفتم میتونن خونوادهشونو قانع کنن برای مسیری که باید برن و توانشو دارن.✅
پس بهانه نیارن و چشمبسته وارد مسیر ناشناخته نشن!🫷🏻
گفتم برای قانع کردن والدین برای مسیری که ازش مطمئنن؛ خوب دربارهش تحقیق کردن و مشاوره درستدرمون رفتن، نباید با بیاحترامی کارو جلو ببرن؛ باید با احترام ولی قاطع و منطقی، تصمیمشونو برای خانواده مطرح کنن!🗣
تا اینجا رو خوندین؟
دوست داشتین؟
https://daigo.ir/secret/26550851
میدونم یهکم زیاد شده ولییی...
هنوزم تموم نشده.🙂↔️😂
انشاءالله میرم و میام، ادامهشم براتون میفرستم.🌱
سحر بعد که رسید، حاجآقایی که به عنوان امام جماعت اومده بودن، یهکم آروم نماز خوندن و بعد نماز بچهها اعتراض داشتن که چرا اینقدر آروم میخونه؟ بگین تند بخونه!😶😁
و فکر میکنم مسئول به حاجآقاهای بعدی اطلاع داد که تو قنوت دیگه یه صلوات میفرستادن و سریییع میخوندن. جوری که من به شخصه نمیرسیدم رسماً!😂
ولی دیگه همینه... باید با نوجوونا مراعات کرد تا کمکم بیان تو مسیر.
نه اینکه مثل بزرگسالی که همیشه نمازشو با مستحبات و تعقیبات میخونه، باهاشون رفتار کنی!🌚
روزها بچهها اصلاً حال و حوصله نداشتن و دوست داشتن بخوابن.💤
چون شبها بیدار بودن و حرف میزدن.
فقط شبها بعد افطار صحبت و حلقه بود تا خود سحر.🌄
باقیشو بهشون سخت نمیگرفتیم با شونصدتا برنامه و حاجآقا یا مثلاً و ده-بیستا آقا اونجا ردیف شن که گزارش بگیرن و بچهها هی بخوان حجاب کنن و...!😕
داخل پرانتز بگم که:
دلم خونه از این قضیه که از بچههای معتکف شهرهای دیگه شنیدم یه جاهایی کلی بچهها اذیت شدن بهخاطر یه گزارش گرفتن!😒
اصلاً براشون محتوا و... مهم نبوده و تعداد بالایی که نمیتونستن مدیریتشون کنن رو به بهانهی جذذذب پذیرش کرده بودن!👺
روز ولادت که رسید، یه خانم مولودیخون اومد و فضا رو خیلی برای بچهها شاد کرد.🎉
از اونایی نبود که مولودیش به محتوای آهنگ محلی بخوره (...) کاملاً درست و با شور بالا!
مخصوصاً اونجاهایی که عربی مولودی میخوند و عربزبون و غیرعربزبون حسابی کیف کردن!✨
(واقعاً مداحی و مولودی عربی، یه چیز دیگهست! با اینکه خودم نه عربم، نه چیز زیادی میفهمم از زبون محاورهاش.🙂↕️)
شب، بعد کلی انتظار و ذوق بچههای برای رسیدن افطار، وقتی سفره پهن شد، یه خانمی اومد و چندتا ظرف بزرگ آورد و گفت: «باقیموندهی غذاها رو تو اینا بریزین که ببرم برای مرغ و خروسا.»🐓🫙
آقا من کیفوووررر شدم که ایولا داری زننن! اییینهههه!💪🏻
میدونی چقددرر از اسراف و بیبرکت شدن اعتکاف جلوگیری میکنی و چقدر فرهنگسازی قشنگی میکنی که اصلاً اینو عار نمیدونی که وااای مرغ و خروس کسر شأنه اگه بقیه بدونن و جالب نیست و اینا؟!✨
اصلاً دیوونهی این حرکت شدم! چون چندجای دیگه هم دیدمش، و اونجام کلی ذوق!🤩