یکیشون روز دوم خیلی گریه میکرد.
اومد پیشم و گفت: «خانم میشه سرچ کنی اگه یه نفر خیلی گریه کنه، میمیره؟»😥
دلدل میکرد که دقیق بهم بگه موضوع چیه.
بهش اطمینان خاطر دادم و بغلش کردم که
یهکم آروم شه.
براش آب اوردم و بهتر که شد، گفت:
«میترسم تجربی قبول نشم!»‼️
و من بودم و حس اینکه یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن!...🥶
خودمو جمع کردم و نشستم کلی باهاش حرف زدم که:
«باااور کن تمام آیندهت قرار نیست با تجربی رقم بخوره! جون من برو دنبال استعدادت، علاقهات، شناخت نیاز جامعه و خلاقانه کارتو جلو ببر؛ اینجوری اگه دنبال درآمد باشی به اونم میرسی.»🔍
از رشتههای مختلف واسهش مثال زدم و آدمای مختلف موفق تو هر رشته.
تو جمع قبلی، افرادیو دیده بودم که استعداد بازیگری داشتن و مدرکشم گرفته بودن؛🎭
یکی دیگه استعداد گرافیک داشت؛🎨
اونیکی آهنگسازی؛🎼
یکی طراحی؛✍🏻
یکی خیاطی؛🪡
و... .
ولی همهشون باید میرفتن تجربی و هدفشون پزشکی میبود!🩺
چرا؟ چون خونواده راضی نمیشدن.💔
بهشون گفتم میتونن خونوادهشونو قانع کنن برای مسیری که باید برن و توانشو دارن.✅
پس بهانه نیارن و چشمبسته وارد مسیر ناشناخته نشن!🫷🏻
گفتم برای قانع کردن والدین برای مسیری که ازش مطمئنن؛ خوب دربارهش تحقیق کردن و مشاوره درستدرمون رفتن، نباید با بیاحترامی کارو جلو ببرن؛ باید با احترام ولی قاطع و منطقی، تصمیمشونو برای خانواده مطرح کنن!🗣
تا اینجا رو خوندین؟
دوست داشتین؟
https://daigo.ir/secret/26550851
میدونم یهکم زیاد شده ولییی...
هنوزم تموم نشده.🙂↔️😂
انشاءالله میرم و میام، ادامهشم براتون میفرستم.🌱
سحر بعد که رسید، حاجآقایی که به عنوان امام جماعت اومده بودن، یهکم آروم نماز خوندن و بعد نماز بچهها اعتراض داشتن که چرا اینقدر آروم میخونه؟ بگین تند بخونه!😶😁
و فکر میکنم مسئول به حاجآقاهای بعدی اطلاع داد که تو قنوت دیگه یه صلوات میفرستادن و سریییع میخوندن. جوری که من به شخصه نمیرسیدم رسماً!😂
ولی دیگه همینه... باید با نوجوونا مراعات کرد تا کمکم بیان تو مسیر.
نه اینکه مثل بزرگسالی که همیشه نمازشو با مستحبات و تعقیبات میخونه، باهاشون رفتار کنی!🌚
روزها بچهها اصلاً حال و حوصله نداشتن و دوست داشتن بخوابن.💤
چون شبها بیدار بودن و حرف میزدن.
فقط شبها بعد افطار صحبت و حلقه بود تا خود سحر.🌄
باقیشو بهشون سخت نمیگرفتیم با شونصدتا برنامه و حاجآقا یا مثلاً و ده-بیستا آقا اونجا ردیف شن که گزارش بگیرن و بچهها هی بخوان حجاب کنن و...!😕
داخل پرانتز بگم که:
دلم خونه از این قضیه که از بچههای معتکف شهرهای دیگه شنیدم یه جاهایی کلی بچهها اذیت شدن بهخاطر یه گزارش گرفتن!😒
اصلاً براشون محتوا و... مهم نبوده و تعداد بالایی که نمیتونستن مدیریتشون کنن رو به بهانهی جذذذب پذیرش کرده بودن!👺
روز ولادت که رسید، یه خانم مولودیخون اومد و فضا رو خیلی برای بچهها شاد کرد.🎉
از اونایی نبود که مولودیش به محتوای آهنگ محلی بخوره (...) کاملاً درست و با شور بالا!
مخصوصاً اونجاهایی که عربی مولودی میخوند و عربزبون و غیرعربزبون حسابی کیف کردن!✨
(واقعاً مداحی و مولودی عربی، یه چیز دیگهست! با اینکه خودم نه عربم، نه چیز زیادی میفهمم از زبون محاورهاش.🙂↕️)
شب، بعد کلی انتظار و ذوق بچههای برای رسیدن افطار، وقتی سفره پهن شد، یه خانمی اومد و چندتا ظرف بزرگ آورد و گفت: «باقیموندهی غذاها رو تو اینا بریزین که ببرم برای مرغ و خروسا.»🐓🫙
آقا من کیفوووررر شدم که ایولا داری زننن! اییینهههه!💪🏻
میدونی چقددرر از اسراف و بیبرکت شدن اعتکاف جلوگیری میکنی و چقدر فرهنگسازی قشنگی میکنی که اصلاً اینو عار نمیدونی که وااای مرغ و خروس کسر شأنه اگه بقیه بدونن و جالب نیست و اینا؟!✨
اصلاً دیوونهی این حرکت شدم! چون چندجای دیگه هم دیدمش، و اونجام کلی ذوق!🤩
حتی یه سری باقیموندهی غذاشونو تو پلاستیک میذاشتن و میبردن. میگفتن: «چرا الکی باید اسراف شه؟ هر کی میخواد بگه بیکلاس بازیه، بذار بگه. مهم نیست! مهم اینه من کار درستو انجام بدم برای باقیموندهی غذام. چه رستوران باشه، چه جای دیگه، اضافهی غذا یا نمک غذامو دور نمیریزم دیگه!»
و چقدر الگوی خوبی بودن!👌🏻