#دلانه
بعد از مدتها تونستم این قبرستون قدیمی رو برم. رفتم قسمتِ پرتِ قبرستون که پر از قبرای این مدلی بود. شکسته، بدون نام و نشون، و بعضاً فقط یه مقدار سنگای کوچیک دورشون بود که نشون میداد زیر این یه کوچولو تپههای پر از خار و خاشاک، یه زمانی کسایی جسمشونو گذاشتن و منتقل شدن. باقی قبرای جدید برخیهاشون پُر از تجملات و حتی چند طبقه بودن، ولی نمیدونن که هر چقدرم بخوای متفاوت جلوهش بدی، اصل همشون یکیه دیگه :)
کلاً این قسمت قبرستون، همیشه یه دور منو از این زمینِ بازی جدا میکنه و دوباره محکم میکوبه زمین.
باهاشون حرف میزنم، درد و دل میکنم، فاتحه میخونم، و بهشون میگم:
کسی سمت شما نمیاد نه؟ کسی اصلاً شما رو نمیشناسه و معلوم نیست برای چند صد سال پیشید نه؟ کسی به فکرتون نیست و هدیهای بهتون نمیده نه؟ عب نداره، من هستم... ولی شما هم برام دعا کنین که به دعاتون نیاز دارم.
بهشون میگم الان حالتون چطوره؟ در چه وضعین؟ راضیین یا پشیمون و حسرت زده؟ اصلاً شب اول قبرتون، لحظات انتقال و جداییتون از زندگیِ فیک اینجا، چطور بود؟ بهش فکر میکنم، تحلیل میکنم، تجسم میکنم، خودمو شبیهسازی میکنم، و اینجوری درونم یه زلزلهی چند ریشتری میشه و با یه حال متحول برمیگردم...
حالا فکرشو کن، یهویی به این شخص، و امثال ایشون، کلی هدیهی معنوی برسه و درجهشونو بالا ببره و کمکشون کنه!
- حالشونو خریدارم :)
اینکه یهو بعد چند صد سال، اینهمه آدم یادت کنن، عجیب حس خوشایندی داره، اصلاً شاید واسه خودمونم همین شدا! خودمونو که جاشون بذاریم، عمیقا حس خیرخواهی درونمون شروع به جوشش میکنه و ته ته ته دلمون به این شخص و اشخاص گره میخوره و با فرستادن یه فاتحه و هدیه معنوی، ما هم در کنار اونا خوشحال میشیم و اثر خوبشو تو زندگیمون میبینیم... این حال و هوا رو داشتن، قشنگه، عجیبه، جذابه، نه؟
پس بیا با خوندن یه فاتحه، و هدیه دادنش به افراد بینامونشون که کسی نمیشناسشون و برای سالها پیشن و یا باقیات صالحات خوبی ندارن، خوشحالشون کنیم.🌱
خلاصه که این قبرستونو جلوتر میرفتم که یهو میخکوب شدم. یه مزار سفید رنگ، که اسم دختری هم اسم من بود رو با رنگ آبی خوشرنگی که دوست دارم نوشته بودن و جدیداً فوت شده بود.
هیچی دیگه، انگار بالای سر قبر خودم ایستادم، قلبم تند میزد و خداروشکر کردم که هنوز فرصت دارم و تموم نشده.
و خونواده همین شخص هماسم، مجلس روضهی امام حسینسلامالله تدارک دیدن که ثوابشو به دخترشون هدیه بدن، و منی که اصلاً قرار نبود برم، یهو جور شد و رفتم و وقتی اسم اون شخص میومد، چای میدادن و... انگار مجلس ختم خودم شرکت کردم و حال عجیبی بود.
نمیدونم، ولی اگه بهم بگن کجا واست بهشدت تلنگر آمیزه و کنفیکونت میکنه و تغییرت میده و متحولت میکنه و محرکته که رشد کنی، بدون شک میگم: قبرستون، مخصوصاً پیش قبرای شکسته و قدیمی و بینام و نشون.
هدایت شده از وحید یامین پور
گفتم: آقا چطور میشه که بعضی وقتها مثلا در زیارت حرم اهل بیت علیهمالسلام که عبادت و ذکر زیاد میشه، وسوسه و شک در معارف هم یه دفعه به ذهن آدم حمله میکنه؟
گفت: اگر از کسیکه مواد مخدر مصرف میکنه بپرسی جاییات درد میکنه میگه نه. مواد، دردش رو تسکین داده. اگر مواد رو کنار بذاره و پاکیزه بشه تازه دردها خودشو نشون میده. در حرم اهل بیت علیهمالسلام یا در ایام خاص مثل محرم آدم که لطیف میشه تازه بعضی ضعفها در عقاید خودشو نشون میده...
#بشنو_از_نی
نشست کنارم و گفت: «حال داری برات یه جریان از جنگو تعریف کنم؟»
گفتم: «آره؛ بگو. سراپا گوشم. چون الآنم تو جنگیم و فقط ظاهرش فرق کرده.»
سفرهی دلشو وا کرد و گفت: «تو گردان ما، پنج نفرمون خیلی باهم رفیق و هماهنگ بودیم و هر مأموریتی که به ما میسپردن، به نحو احسن انجامش میدادیم و دم نمیزدیم.
همهمون خالصانه کار میکردیم، جلوی دشمن قد علم میکردیم و بمباشونو خنثی میکردیم و نمیذاشتیم کوچکترین آسیبی به بقیهی همرزمامون یا به مردم اون شهر برسه. با هم خوب بودیم، کمک دست هم بودیم و نقاط ضعف همو پوشش میدادیم. هر کی تیم پنج نفرهی ما رو میدید، میگفت: «بابا اینا کارشون خیلی درسته؛ واقعاً خوشابهسعادتشون که اینجوری پایِ کارِ انقلابن!»
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز تو سنگر، حین صحبت، بحثمون کشید به مباحث دینی. سه نفرمون از یه مکتب فکری بودن و دو نفرمون از یه مکتب فکری دیگه. همینجور گرم بحث بودیم و با گذشت زمان، اختلافات، بیشتر دیده میشدن. کمکم با نحوهی بحث اون سه نفر و تندی کردنشون، برای ما دو نفر دلخوری پیش اومد و از اون سه نفر ناراحت شدیم. بهشون میگفتیم: «بابا ما رفیقیم، چرا اینطوری با تندی برخورد میکنین؟» کوتاه نمیاومدن؛ حرف، حرفِ خودشون بود.
میگفت: «به اون سه نفر گفتم: «آقا صلوات بفرستین! همهی ما بچه شیعهایم؛ بیخیالِ اختلافات. بریم به کارمون برسیم. دشمن اولویته، نه این اختلافات ریز داخلی که فقط دلخوری ایجاد میکنن.» اون سه نفر با بیمحلی بحثو تموم کردن و از سنگر بیرون رفتن. به کناریم که از برخورد اونا ناراحت بود، دلداری میدادم که ناراحت نباش! بالأخره تو هر رفاقتی دلخوری و بحثم پیش میاد. فراموشش کن. اونم یه آهی کشید و گفت: «میترسم! میترسم این دلخوری، ریشهای و تبدیل به یه کینه شه. بعدشم بین ما تفرقه و جدایی بندازه و تیم قوی و قدر ما رو از هم بپاشونه.»
بهش گفتم: «نه بابا؛ الکی شلوغش میکنی. اون سه نفر الان داغن، بذار پای اخلاق تندشون. یکم دیگه فروکش میکنن و یادشون میره.» گفت: «چی بگم؟ امیدوارم!»
دستشو گرفتم و یه یاعلی گفتیم و رفتیم بیرون. وقت نماز بود؛ رفتیم وضو بگیریم. اون سه تا دوستمونم اونجا بودن و داشتن وضو میگرفتن. زدم روی شونهی یکیشون و بهش گفتم: «مشتی! هنوز سردیا! تحویل نمیگیری؟» با یه حالت سردی نگام کرد و گفت: «راستش دیگه با شما دوتا زیاد کیف نمیکنیم. شما گرایشتون انحراف داره؛ اشکال داره و روش پافشاری میکنین. ما به عاقبت دوستیمون با شما خوشبین نیستیم.» انگار که آب سرد روی سرم ریختن. کناریم بهم گفت: «دیدی؟ بهت نگفتم؟ شیطان کار خودشو کرد. به تیم مؤثر و پرقدرت ما نفوذ کرد و اختلاف انداخت و یه اختلاف کوچیک رو بزرگ جلوه داد.»
راست گفت. تیم ما از هم پاشید و هر کدوممون به یه گردان دیگه منتقل شدیم. دیگه تک نفره اون قدرت سابقو نداشتیم و انگیزهمون کم شده بود. مدام حرص و جوش میخوردم که چرا اینجور شد؟ چرا باید شیطان انقدر راحت به ما بچه شیعهها نفوذ کنه و ما رو از هم جدا کنه و در مقابل جبههی کفر و دشمن، چند دسته و پراکنده شیم و از هم کینه به دل بگیریم؟ به حال خودم میسوختم و سعی میکردم وظیفهی خودمو تو گردان درست انجام بدم و دم نزنم تا بقیه روحیهشونو از دست ندن؛ ولی به چشم میدیدم که چقدر دشمن از نبود ما پنج نفر با هم خوشحاله، رشد کرده، قویتر شده و داره جبههی خودی رو میزنه. کار خاصی نمیتونستم بکنم. تا الان که پیر شدم و هنوز خرابههای دشمنو تو شهرم میبینم که بازسازی نشدن و داغ دلم تازه میشه. چون اگه ما پنج نفر با هم میبودیم، این خرابهها خیلی کمتر بود؛ خیلی.»
جریانشو تعریف کرد و بعد بهم گفت: «بپا این کاری که دست گذاشتی روش بین خودت و بچه شیعههای دیگه اختلاف نندازه و از هم جداتون نکنه! حواست به نحوهی حرف زدنت باشه که یه وقت دلخوریای برای هم مذهبت ایجاد نکنی. صمیمیتو حفظ کن. اگه اونا بهت بیاحترامی کردن و دلتو شکستن و فکر کردن اینطوری باطل رو کوبوندن، دلخور نشو؛ سکوت کن و بذار پای جهالتشون... تو اتحادو به وسع خودت حفظ کن. نذار ناراحتیهای جزئی بینتون جدایی بندازه و تو این جنگ نرم و جنگ رسانهای، در مقابل دشمن ضعیف شین...
یاد بگیر در هر شرایطی احترامو حفظ کنی و اگه بحثی پیش اومد، بین خودتون با مهر و محبت حلش کنین؛ نه اینکه برسه به بازی برد و باخت و رو کم کنی و نقض طرف مقابل به هر روش و ادبیاتی!»
بهش گفتم: «جریانی که تعریف کردی الآنم هست و حین تعریفت، کاملاً با شرایط موجود تطابق دادم؛ ولی بذار منم سکوت کنم و چیزی نگم تا حالت بد نشه. ولی بدون که حرفات یادم نمیره. چشم؛ بهشون عمل میکنم و به وسع خودم نمیذارم اختلاف گرایش بین تیمم باعث دلخوری، کینه و جدایی شه.»
یه لبخند رضایت زد و با آرامش گفت: «باریکلا دختر، کار درست همینه...»
#دلانه
🆔 @Ronesha_ir
🔔شبهه:
📌 چرا شما پولی رو که خرج اربعین میکنین به فقرا نمیدین و دولتم برای اربعینتون هزینه میکنه؟ چرا مخالفت بعضیا رو نادیده میگیرین؟
✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱
« کاری از مجموعهٔ رُنِشــا »
🆔 @Ronesha_ir تلگرام | روبیکا
خرج پول برای اربعین.pdf
حجم:
808.5K
🔔شبهه:
📌 چرا شما پولی رو که خرج اربعین میکنین به فقرا نمیدین و دولتم برای اربعینتون هزینه میکنه؟ چرا مخالفت بعضیا رو نادیده میگیرین؟
-PDF
✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱
« کاری از مجموعهٔ رُنِشــا »
🆔 @Ronesha_ir تلگرام | روبیکا