بین جمعیت که میچرخیدم، دیدم بچهها چون گوشی ممنوع بوده، بازیهای فکری جالب آوردن. منچ و مارپله و... .
_ آقا منم بازی؟
_ حله بیا.
نشستیم بازی کردیم و ارتباطه ایجاد شد.
فارغ از تفاوتهایی که کاملاً تو ظاهر مشخص بود.🤝🏻
به هرکدومشون میگفتم طلبهام، اول یهکم جا میخورد ولی تو رابطهمون تاثیری نداشت و صمیمیت بینمون موند.
و این، گام اوله برای اینکه اون تصویر خشن، خشک و افسرده، تو ذهن افراد مختلف بشکنه.🔺
رسیدیم به نزدیکای اذان روز اول...
سحر اول با خودشون بود و هر کس یه چیزی آورده بود. یه نفر وسعش به غذای مفصل میرسید، یه نفر غذای متوسط و یه نفر هیچی.
دلم کباب میشد و با خودم میگفتم کاش وضعیت طوری بود که همه شرایطشون یکسان بود و کسی حسرت خوراکی اون یکی رو نمیخورد یا کاش خوراکیهای افطار و سحرشونو یواشکی بخورن لااقل...❤️🩹
که یادم افتاد یه نفر از بچهها میگفت: «من از عمد به خونوادهم گفتم واسهم چیز خاصی نیارن و همون چیزایی که اینجا بهمون میدنو میخورم. بقیهی چیزا خیلی تو چشمه! میبینی یه مادر دم افطار با کلی چیپس و پفک و خوراکی اومده و اون یکی دلش میسوزه!»
بهش گفتم: «بابا ایولا داری دختر! دمت گرم که انقدر به فکری!»✨
نصفهشب که شد، پیش بچهها مینشستم و حرف میزدیم. حلقهمون از دو-سه نفر، کمکم زیادتر میشد.
یکییکی وقتی از دور حرفا بهنظرشون جالب میاومد، به جمعمون اضافه میشدن و من هی عقبتر میرفتم که حلقه بزرگتر شه.
دیگه داشتم از مرز خارج میشدم (!) که اونام تصمیم گرفتن تو بزرگتر کردن حلقه کمکم کنن.😂
اول بیشتر شنونده بودم. دوتا گوش که انواع و اقسام حرفاشونو میشنید.👂🏻
جمعشونم خیلی متنوع بود؛ از حزباللهی تا کاملاً متضادش.🌀
نقطهی اشتراکشون، مقطع تحصیلیشون بود: متوسطهی اول
از همهچی برام میگفتن.
درسها، انتخاب رشتهی دبیرستان، مشکلات خانوادگی، خاطرات، آینده، سوالات شخصی از من، مسائل ریز دینی و حتی سوالات خیلیخیلی منشوریای که نمیدونستم در جوابشون باید چی بگم...
فقط میموندم که بابا تو این سوالو از کجا آوردی و اصلاً چرا باید تو این سن، اینقدر درگیر و کلافهی این سوال باشی؟🥲
میدونستم اوضاع خیطه ولی از نمای نزدیک دیدن، یه جور دیگهست!💔
اینجا خادم کناریم که حدوداً ۳۵ساله بود، اومد کنارمون و قشنگ اون سوالاشونو جواب داد.
و من هی میرفتم تو افق که بابااا! چه خبرههه؟! من گفتم الان شبهه میپرسین. نه اینا!😶🌫😶🌫
و اوج فاجعه رو فهمیدم.
دغدغهها و دنیاشون رو یه مقدار شناختم.💭
فهمیدم تو این اعتکاف خبر خاصی از شبهه و سوال از مسائل دینی نیست؛ چون دنیای اینا خیلی فرق داره و نیازشون با چیزی که من تو اعتکافای دانشآموزی قبلی تجربه کرده بودم، فرق میکنه.
پس دیگه بیشتر به همون ابهاماتی که تو انتخاب رشتهشون داشتن جواب میدادم.
با خیلیهاشون تو اون سهروز درمورد انتخاب رشته حرف زدم. عجیب دغدغهشون بود!💥
یکیشون روز دوم خیلی گریه میکرد.
اومد پیشم و گفت: «خانم میشه سرچ کنی اگه یه نفر خیلی گریه کنه، میمیره؟»😥
دلدل میکرد که دقیق بهم بگه موضوع چیه.
بهش اطمینان خاطر دادم و بغلش کردم که
یهکم آروم شه.
براش آب اوردم و بهتر که شد، گفت:
«میترسم تجربی قبول نشم!»‼️
و من بودم و حس اینکه یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن!...🥶
خودمو جمع کردم و نشستم کلی باهاش حرف زدم که:
«باااور کن تمام آیندهت قرار نیست با تجربی رقم بخوره! جون من برو دنبال استعدادت، علاقهات، شناخت نیاز جامعه و خلاقانه کارتو جلو ببر؛ اینجوری اگه دنبال درآمد باشی به اونم میرسی.»🔍
از رشتههای مختلف واسهش مثال زدم و آدمای مختلف موفق تو هر رشته.
تو جمع قبلی، افرادیو دیده بودم که استعداد بازیگری داشتن و مدرکشم گرفته بودن؛🎭
یکی دیگه استعداد گرافیک داشت؛🎨
اونیکی آهنگسازی؛🎼
یکی طراحی؛✍🏻
یکی خیاطی؛🪡
و... .
ولی همهشون باید میرفتن تجربی و هدفشون پزشکی میبود!🩺
چرا؟ چون خونواده راضی نمیشدن.💔
بهشون گفتم میتونن خونوادهشونو قانع کنن برای مسیری که باید برن و توانشو دارن.✅
پس بهانه نیارن و چشمبسته وارد مسیر ناشناخته نشن!🫷🏻
گفتم برای قانع کردن والدین برای مسیری که ازش مطمئنن؛ خوب دربارهش تحقیق کردن و مشاوره درستدرمون رفتن، نباید با بیاحترامی کارو جلو ببرن؛ باید با احترام ولی قاطع و منطقی، تصمیمشونو برای خانواده مطرح کنن!🗣
تا اینجا رو خوندین؟
دوست داشتین؟
https://daigo.ir/secret/26550851
میدونم یهکم زیاد شده ولییی...
هنوزم تموم نشده.🙂↔️😂
انشاءالله میرم و میام، ادامهشم براتون میفرستم.🌱