eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.7هزار دنبال‌کننده
686 عکس
67 ویدیو
19 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ارتباط با ما: @RoneshaAdmin - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ حتی یه سری باقی‌مونده‌ی غذاشونو تو پلاستیک می‌ذاشتن و می‌بردن. می‌گفتن: «چرا الکی باید اسراف شه؟ هر کی می‌خواد بگه بی‌کلاس بازیه، بذار بگه. مهم نیست! مهم اینه من کار درستو انجام بدم برای باقی‌مونده‌ی غذام. چه رستوران باشه، چه جای دیگه، اضافه‌ی غذا یا نمک غذامو دور نمی‌ریزم دیگه!» و چقدر الگوی خوبی بودن!👌🏻 ‌
‌ وقتی بعد غذا حال بچه‌ها جا اومد، دوباره دورهمی‌ها و حلقه‌ها شروع شد. روز آخر دیدم دو نفر از خادمای کاردرست، از بس با بچه‌ها حرف زده بودن، صداشون بدجور گرفته!🥲 ‌‌ منم هی با خودم می‌گفتم چقدر خفنن‌ اینا خدایا...🫠 سنشون بالاتر از من بود؛ حدود ۳۰-۴۰ ساله. ولی با وجود تفاوت سنی، چقدرررر کاربلد بودن؛ چقدررر نحوه‌ی تعامل، انتخاب و چگونگی استفاده از محتوا برای نوجوون رو بلد بودن و چقدر من ازشون یاد گرفتم!🌻 ‌
‌ بی‌نظیر بودن! مبلّغ مدارس بودن و چندین سال سابقه‌ی کار تجربه داشتن؛ بیانشونم عالی بود!✨ اصلاً هم خودشونو بالا نمی‌گرفتن یا رفتار بزرگسالانه و خشک نداشتن. کاملا تو دنیای نوجوونا از جون مایه گذاشته بودن و خودشونو وفق داده بودن.💗 یه صلوات برای بهتر شدن کار و سلامتیشون براشون هدیه بفرستیم؟🤍 چون واقعا طلبه‌های این‌قدر خفن، به نسبت جمعیت ایران و بین‌الملل کم داریم. :( این آدما باید بیشتر شن.📈🥲 ‌
‌ وقتایی که تو تعامل گیر می‌کردم، از اونا می‌پرسیدم و یاد می‌گرفتم. اختلاف سنیمون حداقل ۱۰-۱۵ سال بود! (یه جورایی بچه بزرگه‌شون هم سن من بود.) من شده بودم یه "متربی" که هم از معتکف دانش‌آموز یاد می‌گیره، هم خادمای باتجربه‌تر و اونا شده بودن "مربی" من تو چیزای مختلف از معنویت تا تجربه و... .🧡 معمولاً این نگاه هست که آره من طلبه‌ام؛ مربیم؛ خادمم... پس برم رو بقیه اثر بذارم!😌 ولی نه این‌جوریا نیست.❌ رسماً اونجا من متربی بودم و از هر کسی یه چیزی یاد می‌گرفتم. این تجربه‌ی فوق العاده و نابی بود!🌻 ‌
‌ القصه... امسالم تو یکی از همین شبا، دوباره مشغول لپ‌تاپ و پروژکتور بودم که باز یه نفر اومد گفت: «می‌خوای آهنگ بذاری؟ یه چیزی بذار برقصیم.» جدی می‌گفتا!😶‍🌫 بالأخره گفتم که از هر قشری آدم اون‌جا بود... حتی بعضیا خودشون می‌گفتن: «به خاطر فرار از جو متشنج خونواده اومدیم که این‌جا راحت باشیم؛ حتی اگه بدون گوشی باشه!» خونه‌ی خدا پناهگاه بنده‌هاشه.🥲❤️‍🩹 ‌
‌ خلاصه اول براشون فیلم قلب رقه رو گذاشتیم و با خوراکی‌هایی که خدام موقع فیلم دیدن بهشون دادن، کلی بهشون خوش گذشت! قشنگ همه‌ی خستگی‌ها رو شست و برد.💛 فیلم دیدن با اون جمع خیلی کیف می‌داد؛ خیلی هیجانی رفتار می‌کردن و با هر صحنه واکنش نشون می‌دادن... دست و جیغ و هورااا!🥳 حتی یادمه یکی اون وسط‌مسطا گفت: «بابا دست زدن تو مسجد مکروهه؛ جیغ بزنیم فقط!»😂 ‌
‌ نکته‌ی جذاب ماجرا این بود که هنر رسانه و سینما، تونست کار ساعت‌‌ها منبر رو بکنه! اهمیت شهدای خارج از مرز ایران رو بهشون بفهمونه و تحت تأثیر قرار بگیرن.✅ هرچند درگیر حواشیش هم شدن که وای خانم دستشو گرفت؟ وای چه نگاه عاشقانه‌ای! و... .😄 ‌
‌ گذشت و حدوداً ساعت سه شد. اومدم دراز بکشم و یه چرتی بزنم که یه نفر از دور دوان‌دوان اومد پیشم. _ حرف بزنیم؟😀 _ باشه. جان؟😅 سفره‌ی دلش باز شد و شروع کرد به صحبت. کم‌کم بقیه هم اومدن و دورم حلقه زدن. منم که اون وسط دراز‌کش با اون پتو‌ی روم... انگار اومدن عیادت!🤣 _ بچه‌ها شرمنده من این وسط خوابیدما! واقعا دارم بی‌هوش می‌شم؛ حال ندارم.🫠 _ نه بابا رااحت باش! اتفاقا اینجوری خودمونی‌تره.😂 خوش‌حال بودم که شدم شنوای صحبت‌ها و مشکلات و خاطراتشون. مشخص بود دنبال یه نفرن که درکشون کنه و بدون قضاوت ببینتشون.🫂 البته این ارتباطه رو بچه‌ها با تموم خادما داشتن. و خدا رو شکر که امسال به‌جای ۵۰۰ نفر معتکف با تعداد خیلی کم خدام، ۱۳۰ نفر پذیرش کرده بودن و ۱۵ نفر خادم، توانایی رسیدگی مناسبی داشتن! کنترل بیشتر، کیفیت بهتر!✨ ‌
‌ وقتی اومدم پا شم که برم سراغ یه کاری، یکی دیگه بین راه گیرم اورد و به گل یا پوچ دعوت شدم!🤌🏻😂 دوباره بعد اون، خواستم برم ببینم می‌شه چرت زد یا نه؟ که دوباره یه بنده خدایی با یه استیصالی اومد دستمو گرفت، نشوند وسط مسجد که مثلا خلوت‌تر بود و خواست حرف بزنیم. اما همین که یه مقدار تعریف کرد، چند نفر دیگه اضافه شدن.🫤 دیگه بحث عوض شد و رفت سمت اینکه من روسریمو چطور می‌بندم و حجابم چقدر قشنگه. ازم می‌خواستن بهشون یاد بدم. منم مونده بودم که مدل روسری من که اصلاً چیز خاصی نیست!😶‍🌫😂 ‌
‌ یکیشون که می‌گفت: «خانم من عاشق حجابت شدم! روسری خودم خیلی کج و کوله و زشت می‌شه!🥺» نشستم براش روسری رو درست بستم و حس و حالش بهتر شد. _ خانم شما حجاب به صورتت نشسته ولی من واقعاً بهم نمیاد! چی کار کنم؟ (البته حجاب قرار نیست آدمو زشت یا قشنگ کنه؛ اصلش تعیین حد و مرز رفتار بقیه با تو و توجه به شخصیتت به‌جای ظاهرته!) منم نشستم براش از زیبایی و زشتی، از فلسفه‌ی حجاب و عزت نفس و... گفتم. البته نه به شکل کلیشه‌ای که تو شونصدتا کتاب طوطی‌وار و با بیان ۵۰سال پیش گفته شده؛ جوری که خودشون واقعاً کاربردی بفهمنش و بدونن شعار نمی‌دم یا چیزی رو حفظ نکردم که بهشون بگم و چقدر این نوع گفتگو جواب داد!🫱🏻‍🫲🏻 وقتی صحبتای این جمع هم تموم شد دیگه وقت سحر رسیده بود و رفتیم برای چیدن سفره. ‌
‌ روز بعد، پرچم حرم امام رضا و حرم حضرت رقیه (سلام الله علیهم) رو آوردن.💚 چقدددر دلای پاک بچه‌ها هوایی شد و اشک ریختن!🌧 ‌
‌ شب هم که کم‌کم فضا به سمت شب منتسب به رحلت حضرت زینب (سلام الله علیها) رفت، یکی از مسئولامون به بچه‌ها پیشنهاد دادن دسته‌جمعی ادعیه بخونیم و بچه‌ها زیارت عاشورا و دعای مجیر رو جمع‌خوانی کردن. حلقه‌حلقه از هر قشری دور هم جمع شده بودن و دعا می‌خوندن.🥹 من خودم تا حالا چنین جمع‌خوانی‌ای با یه جمع نوجوون و گوناگون ندیده بودم!✨ این‌قدر قلباشون آماده بود که برخلاف تصمیم ما برای اعمال ام داوود (که فقط می‌خواستیم بخشی ازش براشون خونده شه) تمایل نشون دادن و تا آخرشو خوندن! :)))) ‌یا وقتی مسئول دوم بچه‌ها رو دعوت کرد به روضه‌ی دلی، اولش فقط پنج-شش نفر دورهم نشسته بودن ولی کم‌کم گروه زیادی از افراد، به سمتشون کشیده شدن. خیلی فضای تاثیرگذاری بود! هر کی دلش می‌خواست، روضه‌ای، مداحی‌ای، چیزی می‌خوند و اشک‌های زلال از چشماشون می‌جوشید. :)💧 ‌