یکی از همرزمان و دوستانشان میگفت
حجرهای داشتم نزدیک حجره آیت الله جوادی آملی
و ایشان از آنجا گذر میکرد
روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم
که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند
و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند..
گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است
گفتم: ایشان شهید شده
فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده
استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده...
#شهید_محمد_رضا_تورجیزاده🌱🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹در قایقها به یاد حضرت زهرا(س) باشید و آنجا اگرخواستید خدا کمکمان کند از سختیها عبور بکنیم، از آبراهها بگذریم، ازدشمن بگذریم، آنجا خدا را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم بدهیم و به همهی شما این توصیه و این نصیحت را میکنم که همواره در این عملیات به یادِ امام حسین(ع) و به یادِ مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) باشید و خدا را به آبروی این دو بزرگوار قسم می دهیم....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹برای من گریه نکنید
من درحالی وصیت نامه مینویسم که ممکن است تا صبح روز دیگر در این دنیا نباشم.
فرمان رهبرم را مو به مو اجرا میکنم و یک قدم از خدا و ولایت فقیه دور نخواهم شد.
از شما میخواهم که برای فرج امام زمان(عج) و سلامتی امام دعا کنید.
هرگاه به یاد من افتادید بجای گریه کردن برای من، برای علی اکبر امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) گریه کنید.
#شهید_سید_مرتضی_میرمعصومی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#اذان_مغرب
#نمازاول_وقت
حَّے_عَلے_الصَّلاة
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب
نماز عاشـقي خـواندند و رفتنـد
خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت
حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند
التماس دعای فرج🤲🏻
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دست و دل بازیاش از صدقه دادن پیدا بود
مثلا وقتی میخواست صدقه بدهد
میگفتم: آقا مهدی آنجا پول خورد داریم میدیدم زیاد میاندازد از قصد پول خورد میگذاشتم آنجا ڪه زیاد نیندازد تا صرفهجویی بشه
اما او میگفت: برای سلامتی امام زمان(عج)
هر چقدر بدهیم ڪم است
اتفاقا یڪ روز ڪه سر همین موضوع حرف میزدیم رفتم زودپز را باز ڪنم ڪه ناگهان
منفجر شد و هرچه داخلش بود پاشید تویِ صورتم.
آقا مهدی به شوخی جدی گفت:
به خاطر همین حرفات هست ڪه اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد
هنوز هم روی سقف آشپــزخانه جای منفجر شدنش هست با هم همه جا را تمیز ڪردیم...
همیشه در ڪار خانه کمکم میڪرد
میگفت از گناهانم کم میشود.
شهید#مهدی_قاضی_خانی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سربند یازهرا
🏴میدونید فاطمیه رو کیا تو کشور رونق دادن⁉️
🖤۲۰۰هزار شهید، شهید شده در ایام فاطمیه جنگ😭
🎤 حجت الاسلام پناهیان
💔حالا می فهمم چرا دعوا سر سربند یا فاطمه بود😭
#فاطمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojaeمادری از عرش ۱.mp3
زمان:
حجم:
13.21M
#مادری_از_عرش ۱
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
✦ چرا فاطمه سلاماللهعلیها را "مـــادر" میخوانیم ؟
✦ چرا جایگاه ایشان را به "عرش" نسبت میدهیم؟
✦ عرش کجاست ؟ مگر میشود یک "انسان" از "عرش" به زمین بیاید؟
#من_و_خانواده_آسمانی
@ostad_shojae
@shahidNazarzadeh
گلـ🌷ــزار ڪُند #عــِشــقــَت
آن شــــورهے
خاڪے را...♥️
#شهید_حسین_معزغلامی
#مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گفتیم توصیهای به ما کن. بیدرنگ گفت:
اول اینکه حواستان به #حق_الناس باشد، یکی از دوستان که شهید شده بود، به خواب رفیقش آمده و گفته بود به من اجازهی ورود به بهشت نمیدهند، چون حقالناس گردنم هست، لطفا برو از طرف من آن را ادا کن. یعنی حتی اگر شهید هم بشوید اما حق الناس گردنتان باشد، اهل بهشت نخواهید شد.
دوم هم اینکه #نماز_شب بخوانید.
بدون نماز شب به جایی نخواهید رسید.»
#شهید_جانباز_علی_خوش_لفظ🕊🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت0⃣3⃣ زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت1⃣3⃣
سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند.
چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد.
ایلیا گفت: خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟
زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: ببخشید. حالم خوب نبود.
مهدی گفت: اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه.
زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: بی پدری سخته و
ما خوب اینو میدونیم. حالاچرا لشکر کشی کردین؟
مهدی گفت: چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو.
این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد.
زینب سادات اخمی کرد: تو مگه فردا مدرسه نداری؟
ایلیا خندید: فردا تعطیله خواهر خانمی!
مهدی بلند شد و گفت: بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا دلشون آروم بشه.
زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت: ببخشید بابا! من به توافتخار میکنم!
مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی گلزار شهدا به راه افتادند.
احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد.
سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید!
دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما سید!رفیقت، ارمیا، میگفت دستت بازه و دست مثل مارو میگیری! لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن!
احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد و زینب سادات تمام راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود.
ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر
بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند.
در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت.
محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟
احسان گفت: حرف دهنت رو بفهم!
محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: خواستگاریمو پس میگیرم.
سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه!
صدرا غرید: اون به تو تهمت زد!
زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: جواب این حرفشو باید بابام
بده! بابام حقمو میگیره!
بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری "
ادامه دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh