خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاطره ی تپه ی ۱۲۴
#قسمت_هشتاد_و_یک_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
عبدالحسین حرف هاش که به این جا رسید ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره ی دور دستها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت
حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلا نفهمیدم چه شد، وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم همه رفته بودند !از سیم خاردارها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم فقط می دانم تو مدت کمی سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند همین دشمن را فلج کرد وقتی که فرمانده بالا سرشان بود شکست می خوردند چه برسد بدون فرمانده
بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام
منطقه افتاد دست ما.
تو مقر فرماندهی دشمن، چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند کارشان شنود بیسیم های ما بود.
بچه ها اسیرشان کردند می گفتند:« ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شمارسیدن و سنگرها یکی بعد دیگری تصرف می شد.»
صبح عملیات یکی از فرماندهان آمد سراغم مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید می گفت: «تو چکار کردی که تونستی تو کمترین فرصت این مقر رو از بین ببری؟ ! اصلاً نمی دونی چی شد خط دشمن از هم پاشید گیج و سردرگم شد آخه خیلی حرفه ،فرماندهاش پشت سرش نابود شده بود.»
بنده ی خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم می گفت:«از وقتی که دستور عملیات رو دادیم هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین خیلی طول
می کشه ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی بیسیم هاش قاطی شد و همه چیشون ریخت به هم.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
شهردار
#قسمت_هشتاد_و_دو_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
سید کاظم حسینی
آن شب شستن ظرف ها با حاجی بود هرچند شب یک بار، این کار نوبتش می
شد.
یکسره این طرف و آن طرف می دوید: شناسایی
، تحویل گرفتن نیرو ،ترخیص شان؛ دائم توی خط می رفت و هزار
کار و گرفتاری داشت ولی یکدفعه نشد شهرداری اش ۱ ". را بدهد به دیگری
آن شب غذا که خوردیم ظرف ها را جمع کردیم حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره ظرف ها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد رو نوک پاهاش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد.ظرف ها را برداشت و بی سرو صدا زد بیرون
فکر کرد حاجی ندیدش، دید ولی خودش را زد به آن راه ،می دانستم جلوش را نمی گیرد بزرگوارتر از این حرف ها بود
که مابین جمع بزند توذوق کسی زود سفره را جمع کرد. سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف ها را برد نشسته بود پای شیر آب، خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر ،شانه هاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: «تا همین جا که کمک کردی و ظرف ها رو آوردی، دستت درد نکنه
بقیه اش با خودم»
«حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.»
حاجی آستین های او را کشید .پایین گفت: «نه آقاجان شما
برو ،برو دنبال کارت.»
پاورقی
۱ وظیفه ای بود که بر اساس آن نظافت، گرفتن غذا و شستن ظرف ها به عهده ی یکی از بچه ها می افتاد.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام امام زمانم💞
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 207 - ارزش همانند شدن با خوبان
وَ قَالَ عليهالسلام إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً فَتَحَلَّمْ فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ إِلاَّ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ🍃🌹
و درود خدا بر او، فرمود: اگر بردبار نيستى، خود را به بردبارى بنماى، زيرا اندك است كسى كه خود را همانند مردمى كند و از جملۀ آنان به حساب نيايد
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸سعی کنید یه جوری زندگی کنید که خدا عاشقت بشه ، اگه خدا عاشقت بشه، خوب توراخریداری میکنه🌸
«در استان اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب #روضه برگزار میکرد، #شهید به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود👌. او از نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم🌹. بعضی از شبها آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط #سر داد.» 🕊
شهید#محسن_حججی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍سیره زندگی شهیده زهرا حسنی سعدی...
🔹نماز اول وقت زهرا ترک نمیشد اصلاً فرقی نمیکرد کجا بودیم حتی یک بار در هواپیما قبل از پرواز پارچه روی زمین پهن کرد و نمازش را بلافاصله بعد از اذان خواند.
🔸عادت داشت قبل از اذان آرام و با طمأنینه وضو بگیرد لباسهایش را مرتب کند تا وقت اذان با نهایت زیبایی و آراستگی در برابر و برای معشوقش نماز بخواند.
🔹همیشه نماز جماعت را ترجیح میداد و دوستانش را هم دعوت میکرد.
🔸ساعت یکی از کلاسهای دانشگاه زهرا به گونهای بود که زمان اذان دقیقاً وسط کلاس بود از طرفی فاصله دانشکده فیزیک تا مسجد دانشگاه شریف حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود.
🔹با وجود آنکه زهرا حدود نیم ساعت کلاسش را از دست میداد از استادش اجازه میخواست که میانه کلاس به مسجد برود و نماز اول را وقت بخواند.
🔸استادش هم در نهایت بزرگواری برای اینکه زحمت زهرا کمتر شود و از درس هم عقب نماند، اتاقش را به زهرا داد تا نماز اول وقتش را در همان دانشکده بخواند و بتواند سریعاً به کلاس برگردد.
💢راوی خانم مجیده ملایی مادر شهیده زهرا حسنی سعدی...
شهیده#زهرا_حسنی_سعدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دلنوشته .....
میگویند:
سری راکه دردنمیکند.
دستمال نمیبندند،
ولی سر من
دردمیکند برای سربندی که
نام مقدس تو
روی آن حک شده باشد.
یا حسین زهرا 🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀‹ راویهمرزمِشھیدبابڪنوریهریس؛ ›
💔تو سوریه با بابک آشنا شدم.
اوایل فقط با هم سلامعلیک داشتیم، ولی به مرور با هم رفیق شدیم.
بابک یه انگشتر عقیق داشت، خیلی خوشگل بود.
یه روز نشسته بودم کنارش، گفتم: :بابک انگشترت خیلی خوشگله"
بابک همون لحظه انگشترو درآورد و گرفت سمت من گفت:
"داداش این برای شماست"
من گفتم: "بابک نه من نمیخوام. این انگشتر توعه."
گفت: "داداش این انگشتر دیگه به درد من نمیخوره، من دیگه نیازی به این انگشتر ندارم!"
❤️🔥بله بزرگواران،
شهدا از دلبستگی و وابستگیهای دنیایی خودشونو رها کردند!
#امام_زمان
#رفیق_شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh