eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️شهید حرمی که مثل مادرش #زهرا (س) بین درو دیوار ســ🔥ـوختـــ 🔹یکی دو سال بود #عباس خیلی اصرار می کر
✍برای #رفیق_آسمانی🕊 🍂 #سه_سال گذشت از اولین روزی که خبر آسمانی شدنت در دنیـ🌎ــا پیچید و هزار هزار چشم خیره به عکس📸 هایی که از #تو دست به دست میشد 🌾آری سه سال گذشت از #اولین نگاهی که به نگاه معصوم تو گره خورد و انگار دلمـ💗 پر شد از #وجود_تو! 🍂سه سال گذشت از اولین روزی که دوست داشتم #خودم را در آینه دلم شبیه تو👥 ببینم، همان قدر #معصوم و پاک و نورانی✨ 🌾دوست داشتم از تو بشنوم🎧 از زندگی پر برکتی که در #جوانی، آسمانی ات کرد و بدانم چه کردی‼️ که خدا کنار نامت به خط خون نوشت #شهیـــد! 🍂دوست داشتم شبیه تو نمــاز بخوانم؛ شبیه تو #زندگی کنم، جایی باشم که تو بودی👤 و راهی را بروم که #تو_رفتی و دقیقا پا👣 جای پای تو بگذارم که شاید من هم #شبیه_تو عاقبت به خیر باشم✅ که شاید ... #شـهـید_شوم_شبیه_تو! #شهید_عباس_دانشگر🌷 #شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پدر فقط یکروز مانده به دیدار فاطمه‌اش به #شهادت رسید. وقتی ساک محرم را از منطقه آوردند مثل همیشه #
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨محرم خیلی از این شهداس مثل مهدی عزیزی، رسول خلیلی، اکبر شهریاری و خیلی از شهدای دیگه ی مقاومت همه کلاسای محرم رو دوس داشتن آدم و شیرین زبونی بود خنده هاش بین همه معروف بود اصلاً محرم و به و هاش می شناختن ✨یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت. گفت به بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا براش ترجمه کردم و گفتم. اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت: شوو؟ ( به فارسی یعنی چی) دوباره به عربی براش توضیح دادم. اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟ محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم و تمام اون توضیحات رو بهش گفت ✨اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک (آره آره فهمیدم) و رفت ✨هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد!!!! محرم از شدت به ماشین تکیه داد و بلند بلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت: ... با این عربی صحبت کردنت. از این به بعد هر جا گیر افتادی به بگو برات ترجمه اش می کنم😂😂 ✨و دوتایی خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم ... صدای خنده هاش هنوز تو گوشمه صورت مهربونش جلوی چشام.... میگم: مال مهربوناست.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
ماییم که گم شدیم در شهــ🌃ــر و گم کردیم شما را😔 جز برسر کوچه🏘 و خیابان هایمان و فراموشمان💬 شد که و نشان این شهر ↵این ↵این خاک ⇜از 👌 و من را پیدا می کنم کنارتان👥 شب هایی🌟 که در شهر گم می شوم... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
راوی می گفت: 💢دختر #دانشجو اومده بود کنار این عکس، زیرش امضا زده📝 بود ... 🍂ای #سر_وپا منِ بی سر و پا 🍃کنار عکس #تو تازه #خودم و پیدا کردم 😔 #شوق‌پرواز‌بده‌روح‌زمین‌گیر‌مرا... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بسم ا... بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران #آخرین_وداع_همکار تشییع ش
✍ برگی از خاطرات 🌸چند ماهی بود که جذب تشکیلات شده بود و هر روز به محل کارش رفت و آمد داشت. از اینکه با سختی و به صورت هر روز می رفت ناراحت بودم و تصمیم گرفتم با پول بازنشستگی برایش تهیه کنم. 🌸تنها پسرم بود و خاطرش برایم عزیز بود لذا با او تماس گرفتم و گفتم: می خواهم ماشینی را ثبت نام کنم به نظرت چه ماشینی بهتر است؟ تصور کرد که می خواهم ماشین را بفروشم و تبدیل به احسن کنم. 🌸برای همین گفت: شنیده ام که ال نود ماشین خوبی است. حرفش را پذیرفتم و ال نود ثبت نام کردم. چند مدتی از تحویل گرفتن آن نگذشته بود که حسن به آمد و در یک فرصت مناسب و بعد از ناهار بود که سوئیچ ال نود را آوردم و گفتم این من به شماست. 🌸ابتدا تعجب کرد و بعد سراغ سوئیچ سمند ام را گرفت. و هر دو سوئیچ را در دستانم گذاشت و گفت: حالا اگر یکی از ماشین هایت را به من تعارف کنی سمند را قبول می کنم. 🌸با اینکه جوان بود و ماشین نو برایش مناسب تر بود ولی روحیه پدر و مادر در حسن بسیار زیاد بود سوئیچ سمند را از من تحویل گرفت و تا ابد را در دلمان ماندگار کرد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠《کار برای حــــــــوزه فرهـــــــنگ》 🌷براے ڪار در حوزہ فرهـنگ خستگے معنا ندارد. درخانہ هـرگز از ڪ
#حواس_جمع 🔸حامد هـمیشه حواسش بہ نزدیکان💕 و اطرافیانش بود طورے که مے شد رویش #حساب باز کرد هـواے هـمہ را داشت👌 از رفقاے هـم سن و سال گرفتہ تا #نوجوان هـایے که با او ارتباط داشتند👥 🔹وقتے برف سنگین🌨 در رشت سقف خیلے از خانہ هـا🏘 را پایین آورد حامد اول سقف خانہ #رفیقش را که در آموزشے بود پارو کرد بعد رفت سراغ خانہ #خودش 🔸یا وقتے قرار شد خودش بہ ماموریت #آموزشے برود در حالے که خودش متاهل💍 بود و وضع مالے اش خیلے هـم جالب نبود براے یکی از نوجوان هـایے که احساس مے کرد #نباید ارتباطش با او قطع شود یک سیم ڪارت💳 خرید و گفت #خودم شارژ مے کنم شما ارتباطت رو با من قطع نکن💞 حالا آن نوجوان شدہ یک #طلبہ موفق #شهید_حامد_کوچک_زاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔 🌾 پنجشنبه است #فاتحه میخوانم ✘نه برای"تـــــــــــو"✘ برای #خـــــودم که جاماندم از #شهادت 😔 🔅بسم الله الرحمن الرحيم🔅 الْحَـــــــمْدُللّهِ رَبِّ الـــْعَالَمِـينَ #شهید_حسین_معزغلامی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰پزشکی که از فرودگاه✈️ سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او #مراقبت می‌کرد، خیلی منقلب شده بود.
🔸تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون🍞 پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره😋 🔸حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق😍 نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده⁉️ گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم💓 یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..🙁 🔹فرداش کمی #آ وسایل لازم رو خریدم💰 دادم همسایه که برای #حون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نگفتم: حامد وسایلشو #خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق💡 و آب رو کی داد⁉️ 🔸فرداش #دسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر♨️ رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون🏡 درست کردیم. 🔹عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بی نداری،😕 همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حگفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #روده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد❌ 🔸لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده⁉️ تا زمانی که مطمئن نمیشد #است به غذا یا خوراکی نمی برد❌ به نقل از: مادر شهید #ششهيد نوشت: باشد كه عامل به اين رفتار هاي #شاشيم...... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باور #نبودنت کار آسانی نیست😔 #یادت می‌کنم باران می‌بارد😭 نمی‌دانستم لمسِ خیالت💭 هم #وضو می‌خواه
1⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 💠خرید لباس‌ 🔰خرید لباس‌هایمان👕 هم جالب بود، لباس‌هایش را با می‌خرید. می‌گفت: باید برای تو زیبا باشد😍 من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم. 🔰یکبار با خانواده👨‍👩‍👧‍👦 نشسته بودیم که برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید🎁 چادر را که سرم کردم، گفت «به ‌به، چقدر خوش سلیقه👌» امین سریع گفت: «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین همسرم شده♥️» ‌حسابی شوخ طبع بود... 🔰وقتی برای خرید لباس رفتیم، با حساسیت زیادی👌 انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ دوخته نشده❌» فروشنده عذرخواهی کرد... 🔰برای لباس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت: «ببخشید لباس آماده نیست😥 را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها🌺 را بچسبانم😅» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من می‌چسبانم!» 🔰حدود 8 ساعت⏰ آنجا بودیم و تمام لباس و دامن را و حتی نگین‌های💎 وسط گل‌ها را خودش با حوصله و تمام چسباند! تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من👰 بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌ جشن عروسی🎊 اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰می‌خواهم گریه کنم 🔸واقعاً از صمیم قلبم #راضی نشده بودم❌ فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش♥️
3⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠نگهبان حرم ♥️ 🔰میخواست بره ، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده📴 داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده؟؟ گفت: آره؛ اما باهات تماس میگیرم. نگران نباش. 🔰دلم شور میزد💓 گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین. بگو کجا میخوای بری؟؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم خب نمیذاری برم که. دلم ریخت. گفتم: نکنه میخوای بری سوریه⁉️ گفت: ناراحت نشیا…آره میرم . 🔰بی‌هوش شدم، شاید بیش از نیم ساعت⌚️ امین با آب قند بالا سرم بود. به هوش که اومدم تا کلمه یادم اومد، دوباره حالم بد شد. گفتم: امین، واااقعا، داری میر ی ی ی…؟😢 بدون من؟ 🔰گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر ردم کن. حس التماس داشتم. گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م💞 تو میدونی که بنده به نفست. گفت: آره میدونم. گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…❓ صداش آرومتر شده بود… 🔸 هستم شدیدا دوستت دارم 🔹دلبریهایت♥️بماندبعد فتح 🔰زهرا جان، ما چطور ادعا کنیم مسلمون و ؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که نمی‌شناسه❌ اگه ما نریم و اونا بیان اینجا، کی از مملکتمون🇮🇷 دفاع می‌کنه؟ 🔰دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه دیده بودم که نگرانیمو😥 نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود، خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست یه نامه‌💌 واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: جناب آقای ، فرزند الیاس کریمی، به عنوان درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است✅ پایینشم امضا شده بود… راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید محرابی: 🌱شهید محرابی لحظه آخری که می‌خواست به جبهه برود به ما گفت قطعاً من شهید می‌شوم و
1⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh