#پســـران_علـــوے🌺
♦️همیشه وقتی از #حیاوحجاب حرف
میزنیم از خانم ها میگیم. از #چادرے ها
💥اما امروز مے خوام بگم
🌹سلامتی هر #پسرے که
⇜ #ریش داره
⇜وبهش تیکه میندازن وخم بہ ابرو نمیاره🚫
🌹سلامتے اونی که
⇜پاتوقش #گلزارشهداس🌷
✘نه سرکوچه ها😉
🌹سلامتی کسی که
⇜جای پرورش #اندام و تزریق بازو
⇜پرورش #ایمان میکنه وخودسازے😍
🌹سلامتی پسری که
⇜سرشو خم میکنه تاسنگ فرش خیابونا...
✘نه رودر روی #ناموس مردم👌
🌹سلامتی هرچے پسرےکه
⇜بلوز معمولی میپوشه👕 وشلوارکتان
✘نه لباس هاے تنگ و شلوارجاستین.
🌹سلامتی اون پسرےکه
⇜ #نماز اول وقتش حجته.
🌹سلامتی اون آقایی که
⇜ظهر تو #دانشگاه، پشت کفشاشو👞خم میکنه وآستیناش بالا👕وآب میچکه از صورتش😌و جوراباشم از جیبش آویزونه☺️و مهم
نیست❌ که دخترا جفنگِ دانشگاه #مسخرش کنند.
🌹سلامتی هرچی #پسرخوب این جوریه
#صلوات...
#اللهم_صل_علےمحمدوآل_محمد #وعجل_فرجهم❤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ای مدعی که میگذری بر #کنار_آب 🌾ما را که #غرقهایم ندانی چه حالت است😔 #شهید_علی_خلیلی #شه
💌نامه شهید علی خلیلی(شهید امر به معروف و نهی از منکر) به #رهبر_انقلاب
💢سلام #آقاجان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از #حسودی بمیرند☺️ و از #ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. گر از احوالات این #سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبمـ🌹؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر #جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، #شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست❌ که بخواهد ناز کند.
💢هر چند که دکترها👨⚕ بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک⚠️ است و ممکن است چیزی از #من نماند. من نگران مسائل خطرناک تر هستم. من میترسم از #ایمان چیزی نماند😔 آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر "امر به معروف و نهی از منکر" ترک شود، خداوند #دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم💥
💢اما اینجا بعضی ها میگویند کار #بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج #بیمارستان کمک کنند میگفتند: به تو چه ربطی داشت⁉️مملکت قانون و #نیروی_انتظامی دارد! ولی آن شب🌒 اگر من جلو نمی رفتم، #ناموس شیعه به تاراج میرفت😭 ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید.
شاید هم #اصلا نمی رسید🚷
💢یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت: پسرم #تو_چرا دخالت کردی؟ قطعا #رهبر مملکت هم راضی نبود😕 خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم #خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند⛔️ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که #آقاجان واقعا شما راضی نیستید⁉️ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل #نماز_شب واجب است.
💢آقاجان! بخدا دردهایی💔 که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف #رضایت_شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند😔 مگر خودتان بارها علت قیام #امام_حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه👌 اصلاح جامعه #تذکر_لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا #توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما #غریب هستید؟؟😭
💢 #رهبرم!
جان من❣ و هزاران چون من #فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر #دردهای_شما فراموشم میشود🗯 که چگونه مرگ #غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما #ساکت نمی نشینیم❌ و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم #رگ_غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد✊
#التماس_تفکر
#شهید_علی_خلیلی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥فیلم لحظه اصابت گلوله به شهید مدافع حرم، #شهید_مصطفی_صدرزاده و فریادهای " نحن شیعه علی بن ابی طالب
چه کسی میگوید تاریخ تکرار نمیشود⁉️
🥀شهید دقایقی ها🌷 رفتند تا دشمن چشم به خاک و #ناموس و آبروی وطن ندوزد وامنیت را برای کشور🇮🇷 به یادگار گذاشتند...
🥀و شهید صدر زاده ها🌷 رفتند و #میروند تا حافظ این یادگاری باشند...
🥀و ⬅️من و تو➡️ چقدر سپاسگذار این #جان_فشانی ها هستیم...؟ 😔
⇜شهدای دیروز
⇜شهدای امروز
همسر و فرزندان
#شهید_دقایقی و
#شهید_مصطفی_صدرزاده(سیدابراهیم)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻همسر شهید مدافع حرم
🔸شهید قاسمی میگفت اینکه پیکر⚰ انسان کجای خاک را اشغال کند، مهم نیست بلکه #عاقبت_بخیری اصل و مهم است👌 که ایشان در راه دفاع از اسلام، اهلبیت (ع) و #ناموس شیعه به نحو احسن عاقبت به خیر شد.
🔹 #گمنامی بسیار قشنگ است و خیلی منتظرش نیستیم؛ ایشان را به خدا سپردیم♥️ همان جا که #شهید شده و میهمان اهلبیت (ع) است، جایش بسیار خوب بوده و جایگاهی بالاتر از این مهم وجود ندارد❌
🔸شهید قاسمی در ایام #فاطمیه و از پهلوی چپ تیر به ایشان اصابت کرده🔥 بود که به شهادت میرسد و به همرزمان شهیدش میپیوندد🕊 گرچه باید گفت #شهادت از آرزوهای آقا مهدی بود.
#شهید_مهدی_قاسمی
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یک عمر #شهید بود و دل باخته بود بر دشمن و "نفس" خویشتن تاخته بود از #پیکر_سوخته، نبودش باکی او سوخت
🔰آخرین باری که بهم زنگ☎️ زدید، سه ساعت قبل از #سفرتان به بهشت بود؛ به همون جایی که در خواب تعریف کردید... یک باغ🌸 بسیار زیبا و خصوصی برای خود شما و گفتی این باغ را #خودتان برای خودتان ساختید و دو روز قبل از #شهادتتان این باغ را دیدید...
🔰کاش میدانستم آنشب #اخرین باری که زنگ زدید بار آخریست که صدایتان را میشنوم😔 و کاش از حرف هایتان و از #اصرارتان برای تنها نماندن در خانه چیزی حس میکردم. کاش آن لحظه میفهمیدم چرا به من گفتید بابا از دستم ناراحت نشو✘ کاش حکمت این صحبت هایتان را در آخرین مکالمهمان میفهمیدم
🔰به من قول دادید وقتی برگشتید با هم به #مشهد میرویم ... چه خوش عهدی بابا جان♥️ و چه سفر زیارتی زیبا و #باشکوهی به مشهد رفتید.
🔰هر بار که میرفتید انتظار برگشتتان شیره #جانمان را میگرفت... میگفتیم نرید خستهاید، مریض هستید🤒 میگفتید من نروم چه کسی برود؟ شما قبول میکنید #ناموس مردم، بچههای بیگناه در چنگال یک مشت حیوان وحشی👹 اسیر و گرفتار شوند، مرزهايمان به خطر بيفتد و فردا اينها به داخل #كشور_ما بيايند و جان و مال و ناموس مردم را به غارت ببرند و من در خانه کنارتان بمانم⁉️
🔰ما با سوال شما از خودمان #شرمنده میشدیم و شما را به خدا میسپاردیم...
كاش بخاطر اينهمه سال دوری و سختی و دلهره💗 گوشه نگاهی به ما بیندازی #باباجان كه چه سخت تشنه يک نگاه شمايم.
#زینب_سلیمانی
#زینب_حاج_قاسم
#یقینا_کله_خیر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ادمین_نوشت✍ خوابش را دیدم گفت به خانم ها بگو حجاب همانند چتری است که انسان را در برابر بارانی از
🍃🌺🌺🍃
💢شهید نظامی میره تلفن📞 بزنه
چشمش به #نامحرم میوفته..!
#سه_روز گریه میکـنه😭
میگـه:
+ خـدآ من نفهمـیدم
چشـمم به #ناموس مردم افتاده
#اینجوریشهیدشدن☝️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه💥 🍁اگه به گناهی🔞 مبتلا شدی نذار #قلبت بهش عادت کنه❌❌ 🔅عادت به گناه اضطراب و #ترسِ از گناه
#دلنوشتــــه 📝
⛱ما میرویم، این شما و این انقلابی که
#خون_ما خون بهایش❣ شد
⛱زمانیه غریبی است. #راه_شهدا خلوت، و بزرگ راهایشان پرترافیک👥
قرار ما این نبود😔
⛱ #مرد اونایی بودن که واسه خاطر حفظ #ناموس مردم رفتن جنگ✘نه اونایی که سرناموس مردم در جنگند
⛱کسانی که تمام هست و نیست شون گذاشتن. یک عده زیر زنجیر تانک با #بدن_های_له شده. یه عده هم روی #مین های فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن😭تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون #شهید نشن❌
⛱یکی از بچه های آن دوران می گفت: با چشم خودم دیدم که یه جوونی👤 خودش رو انداخت روی #سیم_خاردارها تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند، می گفت: صدای #خرد_شدن استخوان هاش هنوز ...😭
♨️پس یادمون نره #کی_بودیم
♨️یادمون نره #کی_هستیم
♨️یادمون نره #چرا_هستیم
👈و در آخر
یادمون نره خیلی #خونها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم
⛱الان خیلی ها دارند با سختی #نفس می کشند تا من و تو #راحت نفس بکشیم....
♨️پس حواست باشه #اقاپسر!!!
اول به تو میگم، #نگاهتو_نگه_دار✋
دعوا سر ناموس مردم اسمش #غیرت نیست📛
♨️ #دخترخانم !!!
تو هم حواست باشه، #مانتوی_کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق رو در پیش داره به #رضای_خدا هم بیاندیشیم💬
#تفکــــــــــر
#تامل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آرزو داشت با فرزند #سادات ازدواج کند میگفت دوست دارم فردا قیامت به حضرت زهرا س #محرم باشم. خیلی علاق
🐚🌺🐚🌺🐚🌺🐚🌺
🍂ميگويند #دوچيز است كه آدمي تا آنها را دارد قدر نمیداند، يكي #امنيت و ديگري سلامتي♥️ الآن شرايط جوري است كه بايد برويم تا اين دو چيز را براي مردم كشورم به #ارمغان آورم.
🍂هدف #تكفير كشور ماست و الآن جبههی ما کاملاً مشخص است👌ما نسل جوان ادامه دهنده راه #حسين هستيم و خون حسين❣ و اهلبیت در رگهای ما جريان دارد پس میرویم، میرویم✊ تا دشمن نتواند نگاه چپ به #ناموس ما، به كشور ما و به انقلاب ما و به اسلام؛ بكند.
🍂از مردم عزيز كشور میخواهم #هیچوقت از مسير ولايت دور نشوند🚷 و راه را با #رهبری طي كنند. نماز خواندن كمك میکند تا به اصول انقلاب پايبند باشيم. البته نمازي كه از #ته_دل باشد نه بخاطر اين كه فقط تكليف خود را انجام دهيم.
🍂نماز از گمراهي نجات ميدهد، پس به نماز📿 اهميت زيادي بدهيد همينطور #قرآن كه راه را به ما نشان ميدهد.
#شهید_مهدی_علیدوست
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
💢با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
💢از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
💢ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
💢انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣2⃣#قسمت_بیست_وپنجم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣2⃣#قسمت_بیست_وششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
💢از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💢 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💢 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💢 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💢 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💢 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌸بر خاک ها #افتادند،تا نه فقط خاک
که ایمان و #شرف و #ناموس ندهند❌
🍃با #امانتشان چه کردیم⁉️
یاد #شهیدان🌷
🌸 را زنده کنیم که #مظلومانه بر خاک افتادند✔️
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh