eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9هزار ویدیو
219 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣2⃣#قسمت_بیست_ودوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غ
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣2⃣ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💢 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💢 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💢 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💢 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💢 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💢 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 #چادرانه💞 همیشہ این #بیت شعر را بہ یاد آورید... آنزمانے کہ"#حضرت_رقیہ س"🍂 خط
18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷 🍂یک جوان که زندگیش و نوع رفتنش برای همه پیام💌 داشت. ⇜می‌توان بود و گناه نکرد🔞 ⇜می‌توان در دوره‌ی فتنه و انواع شبهه بود امّا یک لحظه از عصمت و طهارت و ولیّ فقیه جدا نشد. ⇜میتوان در یک محیط بود و امّا عادی و بدون هدف🎯 نشد! ⇜می‌توان در یک دوره‌ی پرزرق و برق زندگی کرد امّا اسیر دنیا نشد. ⇜و می‌توان در اوج جوانی شد و با بوسه‌ی نایب امام زمان(عج) بر تابوت خود⚰ از این دنیا هجرت کرد و مورد بسیاری از اولیاء خدا شد. 🍂و فقط یک نمونه از تربیت‌یافتگان مکتب اسلام ناب بدست عزیز است♥️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣2⃣#قسمت_بیست_وهفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم
❣﷽❣ 📚 💥 8⃣2⃣ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💢 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» 💠و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» 💢 قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» 💠شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. 💢 دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. 💠به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. 💢 در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. 💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. 💢 کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. 💠 فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 💢دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣3⃣ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💢 مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» 💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» 💢زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. 💢 نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. 💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. 💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. 💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️ 🌟🥀چه کسی می داند که تودر پیله ی خود تنهـایی😔 🌟🥀چه کسی میداند که تو در یک روزنه در فردایی 🌟🥀زهرا جان غبار يتيمي آرام و قرار را از ما گرفت💔😭 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❄️💥❄️💥❄️ 🌴صبح 🌤زود یکی از #اقوام خیلی #دورمان که رفت و آمدی با هم نداشتیم آمده بود برای تشییع #مصطف
9⃣3⃣3⃣1⃣🌷‍ ⚜ 🔰هرچه تقویم 📆را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در 🚩خلاصه می شود. را ورق زدم فهمیدم مادرش ، او را نذر حضرت عباس کرده بود. هایش برای نبودن در ، کار دستش داد .بی قراری اش با چهارشنبه های نذر و روضه هیئت بیشتر شد ،پرنده قلبش💞 خانه به خانه پرید تا در طواف عمه سادات آرام گرفت. 🔰عشق به شهید در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش. دلش در گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های☄ پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد. 🔰در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود.مردانه پای قولش می ماند. با عهد کرد هرکس زودتر شد سفارش دیگری را پیش کند . با شهادتش رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق🌸 پیوست .🕊 🔰مصطفی در صدر قلب💓 ها بود چه در سوریه که از محبتش به او گفت و چه در که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند.او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، می خواست .در روز شهید شد ، 🔰روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه برگزار کرد آن روزبا آمدنش . تقویم را ورق می زنم.امسال هم چهارشنبه است. سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما بلاتکلیف.⚡️ ✍نویسنده : منتظر به مناسبت سالروز تولد 🌸 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣4⃣#قسمت_چهل_ویکم 💢بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى
📚 ⛅️ 2⃣4⃣ 🏴🏴 💢غروب کن خورشید! ☀️ بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و سایه بیندازد!زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. 🖤 این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است.یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... 💢بچه ها را بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... 🖤یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و...در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... 💢مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که 🐲 تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... 🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌸الرحمن على العرش استوى🌸 ؟! اگر چه خسته و اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 💢آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، 🖤نشانه اى ، ، چیزى باید گشت.اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص .... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
◾️امسال 🏴 من فرق دارد: امسال من هستم و یک کوله دلتنگی؛💔 امسال باید در جاده تنهایی، عمودهای بی ام را بشمارم؛امسال باید به جای چای ابوسجاد،در موکب جامانده ها، شوکران حسرت راسر بکشم؛ زیارت... ◾️حسرت هم‌ شدن با شما... حسرت دعا برای ظهورتان در اجابت خانه🕌 کربلا..."در کوی نیک نامان ما را گذر ندادندگر نمی پسندی تغییر ده قضا را! " 🌸 🍂 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣6⃣#قسمت_شصت_وسه 💢سر به #آسمان🌫 بلند مى کند و مى گوید
📚 ⛅️ 4⃣6⃣ 💢به درون هم مى خزند تا از در امان بمانند.... یکى از یزید، شروع مى کند به کربلا و مى گوید: _حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را کشتیم و...تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى: 🖤مادرت به عزایت بنشیند اى ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)، با این ، حرف در دهانش ،... نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را ، بر جا مى نشیند.... در همین لحظات اول ، مى شود.... که حال و روز بیمار و جسم نحیف را مى بیند،...براى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: 💢_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟ و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد... و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار ، زمین مى خورد.... ، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:_کشتى چرا⁉️ یک به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.☄یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:(حقا که پسر على بن ابیطالب است.) 🖤سپس به امام مى گوید: _اى فرزند ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟ امام مى فرماید: _ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر از آنکه بُروزش دهیم در کتاب است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها نشوید و نخورید و به خاطر به دست آوردنها، نگردید. 💢و خداوند هیچ و فخر فروشى را دوست ندارد.یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: _پاسخ بدهخالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید. یزید مى گوید: _ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد. بر جاى خود مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید: 🖤اى پسر معاویه و اى زاده ! از آنکه تو به دنیا بیایى، و فرمانروایى ، همواره در اختیار و من بوده است. در جنگهاى و و ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى 💢 ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، و روز را که خلایق است.یزید که براى گفتن .... طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با که در دست دارد،... شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانکه بشنوند، زمزمه مى کند... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📷آیین سیاه پوشان ضریح مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها)🏴 با وجود اینکه در جوارتان به سر می بریم یک زیارت ناب به دلمان ماند بانوی آب و آیینه به تو از دور سلام سر بر آستانت که می نهم حسی ناب همچون یافتن نشانی از بی نشان مدینه در قلبم می جوشد💗 و با خودم می گویم که حتی قادرم نسیم تربت دخت پیمبر را در این آستان در آغوش گیرم دلم بانوی بی نشان به سمتت می آید بانو تا مگر نسیمی از کویش را در فراسوی فاصله ها استشمام کنم پس می گویم سلام بر تو ای که تو از تبار همان نور بی نشانی. چه خوب است نفس کشیدن در هوای تو و چه خوب است ماندن در کنار تو💞 در حریم کبریایی ات ها ممکن می شود خدایا به یمن وجودش این و گرفتاری ها رو برطرف کن🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰ای آشنای ، ای ما درماندگان از عروج🕊 🔰همه ی ما به توبه نیاز داریم .به قول قرآن ، که گوشت تن گناهکارانمان را آب کنیم و از نو بسازیم آنچه تاکنون به زحمت روی هم انباشته ایم‌😔مجید اسطوره ی زمان ما تویی‌ ، که از خیلی چیزها گذشتی و شدی . 🔰آخ خدا، نمی دانم چه حکمتی است. کسانی که تو دارند؛ جسم شان نیز می سوزد😞 🔰مجید همه گوشت و پوست تو ماند و فقط هایت برگشت؛ پاکِ پاک، بدون ذره ای از بوی تنت😔 🔰کار خدا را که از کجا تو را برداشت و به کجا نشاند، ماها که فقط بلدیم حسرت بخوانیم، بخوریم وحسرت بنویسیم ✍ 🔰خدا بخواهد، استخوان های آدم نیز خواهد شد. فقط یک شرط دارد باید پاک باشی یا اگر نیستی پاک شوی 🌹 🍃خداوندا پاکم کن و خاکم کن🥀 ✍نویسنده: 🌺به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در دفترت نوشته بودی : شهادت را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم حتی زیارت حرم ارباب در ، اما از آنجایی که هنوز فکر می‌کنم اندازه شهادت نشده‌ام دلتنگ حرم ، مثل همیشه❣ 🍃فکر می‌کردی هنوز جامه اندازه‌ات نشده، یعنی در واقع تو اندازه آن نشده‌ای، اگر تو اینگونه فکر می‌کردی پس وای به حال ما، که هنوز خیلی فاصله داریم تا اندازه شهادت شویم و همچنان به دل، به آنها که پر کشیده‌اند می‌نگریم. 🍃مهدی، مردی از تیپ از جنس غیرت و مردانگی، با قلبی آکنده از حبِّ اهل بیت، به دل میدان زد و مثل هزاران دیگر از دین، ناموس و ، دفاع کرد🙃 🍃آن لحظه که می‌خواست عملیات آغاز شود حال خوشی داشت، روی زمین نبود، در فضای دیگری سیر میکرد. آخر آن عملیات، عملیات آخرش بود، شوق پریدن داشت، رسیدن به معشوق! 🍃امکان نداشت جایی حرف از علی اکبرِ حسین باشد و او آنجا نباشد، اگر امکانش بود حتما آنجا حاضر می‌شد و هرکاری که باید انجام می‌داد، به عشق علی‌اکبر لیلا، به عشق حضرت 😍 🍃اصلا همین و ارادت خاصش به این خاندان بود که باعث شد هرچه سریعتر بار سفرش را ببندد. 🍃مادرت می‌گفت:«امام زمان از حرم عمه‌اش نگهداری می‌کند، بمان و به کشورت خدمت کن.» و تو جوابش را اینگونه دادی که مگر سرباز نمی‌خواهد؟ پس هم سرباز میخواهد♡ 🍃دعا کن ماهم بشویم سرباز مولایمان. خدمت کردن در راه این خاندان لیاقتی‌ست که نصیب هرکس نمی‌شود، ولی تو لایق آن شدی که جانت را هم فدا کنی. محتاج دعایت هستیم، کاش که سفارش ما را هم بکنی😔 ✍️نویسنده: