eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
9.1هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 6
💌 هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.🍃 امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.✨ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش هادی هست🥰✋ *از فلافل فروشے تا شهادت در سامرا*🕊️ *شهید محمد‌هادے ذوالفقارے*🌹 تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۱ / ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۲۶ / ۱۱ / ۱۳۹۳ محل تولد: تهران محل شهادت: سامرا *🌹دوست ← مغازه فلافل فروشی داشتم🥖 یک روز به من گفت: میتونم بیام پیش شما کار کنم💫گفتم: مغازه متعلق به شماست بیا🌙 از فردا هر روز به مغازه می آمد خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد🥖» میگفت «من زشت‌ام!🥀 اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه!🥀تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…(: این تصویر همان طرح سفارش اوست🌙در وصیت‌نامه‌اش نوشته: «از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا خامنه‌ای حرف کس دیگری را گوش ندهند🌙جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست💫راوی ← هادی سه بار راهی منطقه سامرا شد🌙همیشه میگفت: نگاه حرام، راه شهادت رو میبنده🥀هادی صورتش جوش داشت🍁 چند روز قبل از شهادت رفیقش بهش میگه: این صورتت رو نمیخوای درمان کنی⁉️ اونم میخنده و میگه: ای بابا، دیگه فقط یه انفجار میتونه جوش‌های صورتم رو درمان کنه💥چند روز بعد هم یه انفجار شدید انتحاری💥باعث شد صورت هادی بسوزه🥀هادی، شهادت امام هادی(ع) به دنیا اومد🎊 و در شهر امام هادی به شهادت رسید🕊️ او بر اثر انفجار💥 بدنش اِرباً اِربا شد🥀و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *طلبه* *شهید محمد هادے ذوالفقارے* *شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 8⃣1⃣ خانه ما در تیررس آنها بود و بهمراه موشک و بمباران. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند. به خودم و خدا می گفتم : " من چکار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟" هجدهم تیر ماه شصت و دو آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام اینقدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه ای رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود. بعد هم خودش فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جراتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد و دعای او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم، می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود.چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بهش می زند، باید بگوید :"تو شهید نمی شوی. " باید بگوید ؛"تو پدر منی،مادر منی،همه کس منی. " باید بگوید:"خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟ " این سختی هارا فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرانشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکنید، پسر دومم مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلام آباد، زیر بمباران، ابراهیم نبود.مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن،که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 9⃣1⃣ از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچه‌ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه‌های شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود. همیشه می گفت : "کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من." همیشه به گوشم می خواند که : "مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست. " می گفت : " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه‌هاشان را ببینند. " می گفت :" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند." ابراهیم همیشه می گفت :" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند." می گفت : " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. " حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم. به ابراهیم گفتم. بغض کرد و گفت :" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....." بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. و وای از خیبر.... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ سلام بر قیام کننده‌اى که انتظارش کشیده مى‌شود و (سلام بر) عدل آشکار سلامی می دهیم از روی اخلاص سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛ چه حسی می نشیند در میان سینه هامان پس : 🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻 أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کاش می‌شد🤲بچه‌ها را جمع کرد👥 آن روزها را گرم کرد😔 کاش می‌شد بار دیگر رفت عشقی کرد و تیری خورد و رفت… شادی روح و امام صلوات‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*بسم‌رب‌الشهدا‌والصدیقین* 🌿 مراسم هیئت که تموم شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم...😊 شور و اشتیاق عجیبی داشت... با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم منو اونجا دفن کنید...🙂 من که باورم نمیشد، حرفش رو جدی نگرفتم... نمیدونستم که اون لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط...!🥀 ♥ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh