eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
دڪتر‌ به‌ او‌ گفت :‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دَم‌ و بازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی . . . ! مصطفـٰے جواب‌ داده‌ بود : شما بہ اندازه یڪ دم‌ و بازدم‌ مۍبینید اونـے ڪھ باید شھادت‌ را مۍداد ، یڪ ڪوه‌ گناه‌ دیده ؛💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
• مناجات نوجوانِ۱۶سالہ... ‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید پرویز خیامیان 🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
<بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن> 📕به مناسبت سالروز شهادت 📕شهید_پرویز_خیامیان 📕تاریخ تولد : ۱٣٣۱ 📕تاریخ شهادت : ۱۳۶۰/۳/۲۱ 📕محل شهادت : زنجان 📕مزار شهید : اصفهان 🌷_____ ✅در هیاهوی دهه سی اردیبهشت که بیستم آن را به نام مهدی(عج) آذین بسته بودند تو پا به این دنیا نهادی و شدی پرویز خیامیان. سربازی که بلندای💨 آسمان جایگاهش بود. شوق ✈پرواز را در دل داشتی و فکر خدمت را در سر. پس پرواز کردی بر فراز ☁آسمان های ایران تا سپهری امن برای هم‌میهنانت بسازی. 🌷_____ ✅آرمانهایت را گره زدی به نهال ✌انقلاب و با هم رشد کردید تو شدی یکی از همافرانی که با پیر خمین بیعت کرد و با خون خویش پای بیعت_نامه را📝 امضا زدی. جنگ محکی شد برای آنان که ادعا داشتند تو نیز در صف مدعیان بودی با این تفاوت که جامه عمل پوشاندی به ادعاهایت. 🌷_____ ✅خود را با 🚀پرواز محک زدی! خبر سربلندی ات در آزمون رستگاری در آخرین روزهای بهار شصت تیتر روزنامه ها شد: یك ✈فروند هواپيماي توربو ـ كوماند ارتش جمهوري اسلامي ايران كه از اروميه عازم تهران بود در نزديكي زنجان در اثر برخورد با 🌅كوه در ساعت پنج بعد از ظهر 🔥سقوط مي‌كند. 🌷_____ ✅در اين حادثه 7 تن سرنشينان و خلبانان آن به شهادت مي‌رسند. اسامي آنها ازجمله 👇 همافر دوم پرويز خياميان، همافر دوم اكبر معبوديان، ستوانيار خلبان سيدمهدي علوي و... 🌷_____ ✅آن روز آسمان برای تو و‌ هم‌ رزمانت آغوشش را باز کرد تا برا همیشه در او جاودانه شوید. ✨سالگرد_شهادتتان_مبارک✨ 🌷_____ برای سلامتی امام عصرعجل الله... ارواح مطهرشهداوامام شهدا 🍃صلـــــــــــــــوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید حیدر جلیلوند🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
(بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن) 🌷به مناسبت سالروز شهادت 🌷شهید_حیدر_جلیلوند 📜تاریخ تولد : ٢۶ /۹/ ۱٣۶۵ 📜تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۳/۲۱ 🕊محل شهادت : حماه_سوریه 🥀مزار شهید : کرج_گلزار شهدای ملارد ⚘🍃⚘ 📒به تابلوی خانوادگیش که جلوی چشمانم👀 خودنمایی میکند دقیق میشوم. همسرش زهرا، دخترانش👭 ثنا و حنانه و قاب عکسی که میان این سه جا خوش کرده. تابلو ناقص بود، 🚶پدر را کم داشت...😔 ⚘🍃⚘ 📒پدری که دستش را دور گردن ثنا حلقه کند و حنانه را در آغوش پر مهرش بگیرد. حسرت این صحنه ناب بر دل👭 دخترانش ماند اما بر دل حنانه که فقط عطر تن پدر را در خاطر داشت این 💔حسرت عظیم تر و عمیق تر جلوه می‌نمود. ⚘🍃⚘ 📒قصه پدری که در این تابلوی خانوادگی فقط قاب عکسش بود از آذر شصت و پنج در خانه ای سازمانی آغاز شد. فرزند سوم خانواده، حیدر؛ که به قول خودش با همه اعضای خانواده فرق داشت! ⚘🍃⚘ 📒از آزمون الهی تا میدان عمل که هنگام حقیقت یافتن شعار ✌کلنا_عباسک_یازینب بود، حیدر متفاوت عمل کرد و در تمامشان خوش درخشید. ولی در میدان خوش تر. دلاورانه جنگید و حیدرگونه جام 🏮شهادت نوشید. ⚘🍃⚘ 📒و من به این می‌اندیشم که گاهی اسم ها گویای سرنوشت صاحبانشان هستند. و این از خود گذشتن ها مقدمه امنیتی است که به قیمت نبودن یک پدر و یا 🚶همسر محقق می‌شود. ⚘🍃⚘ ✨سالگرد شهادتت مبارک حیدر_حرم⛳ هدیه به ارواح طیبه شهدا ⭐وشهیدان حرم آل الله⭐ ⚘صلــــــــــوات⚘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍀 (رحمةالله علیه): ❤️ از همه‌ی شغل‌ها بالاتر است. اگر شما بانوان یک فرزند خوب به جامعه تحویل دهید، برای شما بهتر است از همه عالم. 👌🌸 ❤️ تأثیر در تربیت بچه‌ها، بالاتر از پدر، معلم، استاد و جامعه است. زیرا علاقه‌ای که بچه به مادر دارد به هیچ کس ندارد. از این جهت بچه‌هایتان را در دامنتان تربیت اسلامی، تربیت انسانی بکنید. 📚 صحیفه امام، ج۸، ص۹۰ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☘امام حسین(ع) هر گاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.😍🌹 محجه البیضا؛۴:۲۲ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋ *دلداده‌ے امام رضا (ع)*🕊️ *شهید محمد مردانی*🌹 تاریخ تولد: ـ / ـ / ـ تاریخ شهادت: ـ / ـ / ـ محل تولد: کرمانشاه محل شهادت: کردستان *🌹پدرش← محمد روز تولد امام رضا(ع) توی كرمانشاه به دنيا آمد🎊 از بچگی علاقه شديدی به آقا داشت💛هر موقع می‌خواست كاری بكنه كه ما دوست نداشتيم🍂 ما را به امام رضا(ع) قسم می‌داد.🌙هر روز كه می‌خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود كه پشتش عكس امام رضا(ع) درج شده بود💛 که با آن نماز میخواند📿 آن هم توی خفقان قبل از انقلاب.‼️بچه‌ها می‌گفتند: موقع نماز كه همه می‌رفتند توی حياط مدرسه، محمد مهرش را در می‌آورد و نماز می‌خواند.📿هميشه بعد از نماز می آمد كنارم و می‌خواست از امام رضا(ع) براش بگم🌙 از غريبی كرامت و رئوف بودن آقا💫 بزرگتر که شد به جنگ رفت يک روز كه محمد آمده بود به مرخصی، گفت: بابا خيلی دلم می‌خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع)🥀از طرفی دفاع از كشور واجب تره آقا هم بيشتر راضی است🍃 به مشهد نرفت رفت غرب سنندج و حدود يک ماه بعد شهيد شد🕊️ به ما گفتند: بياين توی معراج شهدا و پیکر شهيدتان را تحويل بگيرين🌷آنجا که رفتیم پیکر شهیدی دیگر رو به ما تحویل دادند.‼️گفتیم این که پسر ما نیست. محمدما کجاست؟ نکنه مفقود شده و نمی‌خواین چیزی به ما بگید؟🥀مسئولین معراج هم گیج شده بودند. از این طرف و آن طرف پرس و جو کردند،🥀تا آنکه بالاخره مشخص شد محمد را اشتباهی فرستاده اند مشهد🌙‼️وصيت محمد را كه خونديم، نوشته بود: «پدرم و مادرم، اگر برایتان ممكن است مرا كنار امام رضا(ع) دفن كنيد.»🌙خواست خدا و امام رضا بود که این اتفاق افتاد،🌙 محمد را طلبید🕊️ و به زیبایی در حرم دفن شد🕊️🕋* *شهید محمد مردانی* *شادی روحش صلوات*
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞
جیره ای که از شب قبل همراهمان بود، به دلیل سختی و طاقت فرسایی راه، در همان ساعات اولیه تمام شده بود. تشنگی روی بچه‌ها حسابی فشار می آورد. دهان ها همه خشک شده بود. به علت فعالیت زیاد، سوزش شدیدی در ناحیه گلو حس می کردیم. پشت بی سیم مرتب تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم. تا آنجا حدود سیصد متر فاصله بود. در حد فاصل صد متر اول، جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید تیر دشمن در امان بود. لذا خطری متوجهم نشد. از خط القعر که درآمدم ، زیر دید دشمن قرار گرفتم. زمین صاف و تخت بود. تازه فهمیدم در چه مخمصه ای افتادم. تیر از چهار جهت می آمد. هر لحظه منتظر بودم با گلوله ای بر زمین بیفتم. با این وضعیت، به هیچ عنوان فکر نمی کردم سالم برسم پیش حاج حسین و سید ابراهیم. گلوله ها دور و اطرافم روی زمین می نشست و خاک هایش به سر و صورتم می پاشید. به قدری گلوله به طرفم می آمد که فکر می کردم نامردها همه ی مهمات شان را دارند روی سر من خالی می کنند. در همان حالت ، اشهدم را با صدای بلند خواندم. به وضوح نفیر گلوله ها را که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد می شدند، حس می کردم. صدای ویز ویز آنها در گوشم می پیچید😰. حس می کردم تغییر مسیر گلوله ها اتفاقی نیست. همان جا متوجه شدم که هنوز رفتنی نیستم.😭 رسیدم نزدیک دو تا ماشینی که آن وسط زمین گیر شده بودند؛ درست مقابل خانه. رفتم حدود سی متری بچه ها. حصار اطراف خانه از قلوه سنگ هایی به ارتفاع هفتاد سانتی متر درست شده بود. پریدم پشت حصار و سنگر گرفتم. تعدادی شهید آنجا افتاده بود و چند نفر مجروح هم آه و ناله می کردند😕. داد زدم و گفتم :« حاجی! مهمات آوردم .» می خواستم به سمت حاج حسین بروم که فریاد زد :« لامصب! سر جات بشین!» همان جا خشکم زد . تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این مدلی صحبت کند☹️. با فاصله ای هم که داشتم ، نمی شد خشاب ها را برایشان پرتاب کنم. وقتی زمین گیر شدم و پشت دیوار نشستم ، تازه متوجه شدم سمت چپ و راستم دو نفر نشسته اند و چند نفر دیگر هم در همان راستا بودند که به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی می کردند. رو کردم به نفر سمت چپی. داشتم توجیه اش می کردم که:« سرت رو بدزد، قناص ها می زنن.» یک گلوله حرفم را برید و خورد به سر او. مغزش پاشید روی سنگ های همان دیوار کوتاه و به حالت سجده سرش افتاد روی زمین. نگاه کردم دیدم تیر به کنار گوش سمت راست اش خورده و از سمت چپ سرش خارج شده است.😔 سمت راستی را صدا زدم. به او گفتم:« حواست باشه ، کناری مون رو زدن.» دیدم جواب نمی دهد. دوباره صدایش کردم. جواب نداد. تکانش که دادم ، متوجه شدم اصلا حواس اش نیست و انگار در این دنیا حضور ندارد. دقت کردم، دیدم در آن شرایط هنگ کرده است. تا آمدم عکس العملی نشان بدهم، دیدم به پشت افتاد. تیر دقیقا توی گلویش خورد. حسابی کفری شدم. همان جا داد زدم :«خدایا! این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟ یا منم ببر یا یه راهی باز کن.»😭 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...