eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
9.2هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻همیشه ‌به ‌نیروها ‌و رزمنده‌ها ‌می‌گفت‌؛ قبل ‌از خواب ‌زمزمه ‌کنیم: خدایا گناهانی را که مرا از امام حسین علیه السلام محروم می کند، ، ببخش! .. شهید محمود کاوه🌷🕊🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ڪتاب‌شهدا‌را‌بسیار‌دوست‌داشت با‌آنها‌بخصوص‌شهید‌همت ارتباط‌زیادےبرقرارمےڪرد. یڪ‌روز‌قبل‌ازرفتن‌بہ‌سوریہ‌گفت:🌱➺‌‌ مادر، من‌ازهرڪدام‌ازشهیدان چیزےرایاد‌گرفتہ‌ام •💌•➺‌‌ اگرروزےنبودم‌🕊› بہ‌دوستان‌و آشنایان‌بگویید این‌ڪتاب‌هارامطالعہ‌ڪنند •📚•➺‌‌ وبادرس‌گرفتن‌از‌منش‌و‌رفتار‌شهـــدا🖇 زندگےخودرابہ‌جلو‌ببرند . . .😍| ♥️¦⇠ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همیشه بعد از با حال و هوای خاصی می خوند. نماز مستحبی زیاد می خوند، اما به این دو رکعت خیلی مقید بود. وقتی پرسیدم این نماز چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت. اصرار که کردم گفت : اگر قول بدی تو هم بخونی می گم. قول دادم و گفت : من هر روز این رو می خونم، اونم به نیت سلامتی و ظهور امام زمان علیه السلام. أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸ابهت این مرد بعد از ۱۸ سال اسارت هنوز در خاک  عراق ودرلحظه ورود به خاک میهن اسلامی خیلی جذابه 🔹️ انگار از یه مسابقه بکس سنگین وزن برنده اومده بیرون همون قدر با ابهت و صلابت، سیدالاسرای ایران، سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری، ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍ مـگـه احـتـرام بــه مـادر از این شگفــت انــگـیـزتـر هم هســت؟ منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید مجتبی صالحی خوانساری 📚راوی: مادر شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔖 دست نوشته‌ تکان‌دهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد 🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد. 🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه درع مل دم نايژک‌های ريه تاول می‌زد و در بازدم تاولها پاره می‌شد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت می‌کرد.✍ 🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند. 🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت:" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.😔 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تصویری بسیار خاطره انگیز از اعزام قهرمانان وطن درتیرماه سال ۱۳۶۰ آنهائی که با اتوبوس رفتند و با تریلی برگشتند... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بعد از تو، لابلای فیلم و عکسهایت، بدنبالِ خاطره های روزهای بودنت، کنارِ دلتنگی هایمان، آهِ حسرت میکِشیم... چرا تمام نمیشود،این دردِ بی درمان💔 💔 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷محمود کاوه در عملیات‌ها خیلی سبکبال حرکت می‌کرد. کوله پشتی و نارنجک بر نمی‌داشت و گاهی فقط اسلحه با دو خشاب همراهش بود و می‌گفت: با هر فشنگ یک نفر از دشمن رو باید هدف گرفت، چرا بیخود تیر می‌زنید، چرا بیخود رگبار می‌بندید، اصلاً چرا چیزی رو که نمی‌بینید، می‌زنید؟ 🌷حتی گاهی قمقمه آب هم برنمی‌داشت. در سرمای استخوان‌سوز کردستان زیر لباس فرم خودش لباسی نمی‌پوشید. می‌گفت جلوی تحرک سریع را می‌گیرد و از سرعت آدم کم می‌کند، خیلی چالاک و قوی بود. دائم ورزش می‌کرد و روزهای متمادی می‌توانست با کمترین آب و غذا پیاده‌روی کند و بعد از آن هم، اصلاً خستگی حالیش نمی‌شد. انرژی فوق‌العاده‌ای داشت. 🌷خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمود کاوه ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تشنه لـبــــ....*🕊️ *شهید عبدالمجید رحیمی*🌹 تاریخ تولد: ۱۰ / ۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: تهران محل شهادت: عملیات بیت المقدس ۱۶ ساله بود، شاید عکس مجید را بارها در شبکه های مجازی ،مجله یا تلوزیون مشاهده کرده باشید‌،مجید هیچ عکسی نداشت این عکس هم به صورت اتفاقی توسط یک عکاس در جبهه گرفته شدهکه مجید با یک تفنگ در دستش به فکر فرو رفته و عکاس هم عکسی از او میگیرد، خواهر شهید← مجید در روز خداحافظی اجازه نداد پشت سرش در کوچه آب بریزیم.در راهروی ساختمان مادرم آب را پشت سرش ریخت.مجید هم نقلی که بر روی یخچال بود را بر سرش پاشید و گفت «این هم نقل دامادیم». 12 روز بعد از اعزامش در عملیات آزادسازی جاده اهواز – آبادان(عملیات بیت المقدس) به شهادت رسید، 🕊️راوی← مجید زخمی شده بودصدایش کردم: مجید جان، مجید جان! تویی؟به سختی سرش را بلند کرد،خونریزی داشت ، چهره اش از شدت درد بی رنگ شده بود.هر لحظه رنگش سفید و سفیدتر می‌شد،از من تقاضای آب کرد ولی...نمی‌دانم مجید مرا به خاطر این کارم خواهد بخشید یا نه؟و یا خانواده بزرگوار مجید مرا می‌بخشند یا خیر؟چون خون زیادی از او رفته بود احساس کردم اگر به او آب بدهم برایش خوب نیست .« او که شهید خواهد شد او را تشنه رها مکن.» اما این ندای درونی را چگونه پاسخ بگویم، مگر من عالم الغیب هستم؟خدایا او را حفظ کن.🤲 گفتم: مجیدجان آب برایت ضرر دارد،همین الان امدادگرها تو را می برند عقب. دستی به سرش کشیدم و بوسه ای به پیشانی خوش اقبال و رنگ پریده‌اش زدم.اما مجید تشنه لب آسمانی شد*🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
! 「🌷」به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اطاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و در همين حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد، آن فرد حاضر گفت: برویم نماز اول وقت را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد. 「🌷」به اتفاق شخص مورد نظر به مسجد رفتیم و نمازمان را با جماعت خواندیم و سه نفری به فرماندهى برگشتیم که در مسیر راه بچه هاى بسیجى احترام خاصى به برادرى كه با ما بود می كردند به طبع قضیه ما فكر می كردیم چون ما غریبه هستیم به ما احترام میكنند. 「🌷」پس از برگشت به اطاقى كه منتسب به فرماندهى بود رفتیم و پیرمردى که مشغول سفره پهن كردن بود و ناهار را کشیدند و ناهار رابه اتفاق خوردیم بعد از آن فرد ناشناس گفت: فرمایشتان را بفرمایید! 「🌷」....عرض كردم: با فرمانده لشکر حاج حسین خرازى كار داريم. تکرار کرد: بفرمایید! باز ما تكرار كردیم با حاج حسین كارداریم و براى سومین بار با لبخند زیبا گفت: من حسین خرازى در خدمت شما هستم! مردان خاكى، افلاكى اند....!! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید محمد گرامی ✍️ قید امتحان را زد ▫️بر خلاف تصور خیلی‌ها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا اینکه مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله‌های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می‌گذاشت. 📚 همسفر شقایق، صفحه ۲۶۴ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh