eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
9.1هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فرازی از وصیت شهید مدافع حرم بر روی سنگ مزارش : سربازی رهـبری . . . سربازی امام زمان(عج) را در پی دارد این راه عشـق من بـود و عشـق جگـر می خواهد ... شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
معراج شهدا . .‌ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم... 🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از خــون چشم حــمید بگویم؛ آن دو شبی کــخه در جزیره‌ی مجنون بودیم حمید اصلا چشم روی هم نگذاشت... ناغافل دیدم از چشم های حـمید دارد خون می‌آید؛ داد زدم: حمید! چشم هات... ترکش خــورده؟ خندیـد... برگــشت زل زد بهم،گــذاشت خــودم بفهمم بعد از دو شــــبانه روز کــار و بــی خــوابی مــویرگ هــای چشمش پــاره شــده وآن خــون... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگفت: یه کاری کن من برم سپاه! بش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای بری؟؟؟ گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید... ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم هم عزت و هم ذلت از آن خداست و اگر او بخواند، عاقبت انسان ذلیل و گنه‌کاری چون مرا با شهادت ختم می‌کند اگر هم نشد برایم دعای آموزش کنید. 🗓شهادت ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ 📿شادی روحشان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد. 📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 یه راوی بود می‌گفت‌: شهدایِ ما با قد و قامتِ علی اکبری می‌رفتن خط، اما با قد و قامتِ علی اصغری برمی‌گشتن... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قست بیست و چهارم رمان ناحله تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سرے زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کاراے عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت 5 عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسے با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صداے آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخاے درو باز کنے ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _اے به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صداے قلبت از 20 متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییے دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایے کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلے گرم و صمیمے باهامون احوال پرسے کرد مادرشم با یه جعبه شیرینے از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسے با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتے نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایے کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتے که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونے که انگارے ذاتے خدا ذاتے تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویے احوال پرسے کرد انگار منو به چشمِ یه حامے میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمے بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسرے اے که براش خریده بودم و با مدل قشنگے بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلے خانوم شده بود. سرخے صورتشم ڪ از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولے انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درڪ و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتے اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظاے گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیاے زیادش بود ڪ به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهے کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایے بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صداے آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علے و زن داداش اومدن دکمه ے آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علے دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعے میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسے کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسے بودن داداش علے هم کلے عذر خواهے کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایے بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفاے علے و روح الله گوش میدادم گاهے وقتا هم من چیزے میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ڪ با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh