#حکایت ✏️
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : "یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد." یکی از آنان گفت : "ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟"
جالینوس پاسخ داد :"امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود."
شاگرد گفت : "این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟"
جالینوس گفت :"این مرد دیوانه از میان همه شما از من خوشش آمد ، آخر دیوانه از دیوانه خوشش می آید. و من امروز فهمیدم كه یا دیوانه ام یا عقل درست و حسابی ندارم!"
گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
منبع :#مثنوی_معنوی